وقتی مافیاست و
"وقتی مافیاست و..."
ساعت تقریبا از 2 شب رد کرده بود ولی هنوز داشتی مینوشیدی ..دعوای بدی با بنگچان داشتی و حالاها نمیخواستی برگردی خونه...میدونستی الان چان دیوونه شده و همه ی افرادش رو فرستاده دنبالت تا حتی زیر سنگ هم دنبالت بگردن ..رو مبل 3 نفره که اخر بار قرار داشت وا رفته بودی دیگه نه انرژی برای نوشیدن داشتی نه رقصیدن سرت رو سمت راست چرخوندی و با خنده ایی که نشونه ایی از.مستی زیاد بود گوشیت رو به بدبختی تو دستت گرفتی و صفحه ی نمایشش رو باز کردی...
« نه بابا...؟ هه..34 تا تماس از دست رفته از کریس..»
میدونستی فاتحت خوندست ولی خب مست بودی..چیزی سرت نمیشد.. به زور و بدبختی خودت رو از مبل بلند کردی کیفت و گوشیت رو برداشتی و از بار بیرون زدی هوا سرد بود سرت رو چندبار چرخوندی تا یکم از مستیت بپره ..ساعت 2 شب بود تاکسیی پیدا نکردی پس تصمیم گرفتی پیاده بری خونه
۰
۰
۰
«گوشی مورد نظر خاموش میباشد ..لطف..» گوشی رو قطع کرد و با عصبانیت پرتش کرد رو میز جلوی پاش، پاش رو از عصبانیت به زمین کوبید و از رو مبل پاشد نگاهی به ساعت انداخت که داشت 2:34 دقیقه از شب رو نشون میداد تو افکارش بود که صدای تقی توجهش رو جلب کرد
۰
۰
۰
رمز در رو به سختی زدی و در با تقی باز شد در رو باز کردی و با فضای تاریک خونه که فقط یک چراغ زرد روشن بود روبه رو شدی
«عجیبه..ی..یعنی خونه نیومده..؟»
در رو بستی و کفشت رو در اوردی
«کجا بودی»
صدا از پشت سرت میومد سرت رو برگردوندی با چانی که چشماش از عصبانیت قرمز شده بود و همینطور رگ سرش از عصبانیت برجسته شده بود روبه رو شدی
«چ..چان..من»
«من من کردناتو تموم کن..کجا بودی؟»
«بار..»
« اوکی ...جدا خوشت میاد با اعصاب من بازی کنی نه؟»
«چان ...ببین»
«نمیخوام ببینم...میخوام عملیش کنم»
چان به سرعت تورو به دیوار کبوند ، سرش رو کنار گوشت اورد و نفس های داغش رو تو گردنت خالی کرد
«بهت نشون میدم که با اعصاب من بازی کردن چه عواقبی داره..»
ساعت تقریبا از 2 شب رد کرده بود ولی هنوز داشتی مینوشیدی ..دعوای بدی با بنگچان داشتی و حالاها نمیخواستی برگردی خونه...میدونستی الان چان دیوونه شده و همه ی افرادش رو فرستاده دنبالت تا حتی زیر سنگ هم دنبالت بگردن ..رو مبل 3 نفره که اخر بار قرار داشت وا رفته بودی دیگه نه انرژی برای نوشیدن داشتی نه رقصیدن سرت رو سمت راست چرخوندی و با خنده ایی که نشونه ایی از.مستی زیاد بود گوشیت رو به بدبختی تو دستت گرفتی و صفحه ی نمایشش رو باز کردی...
« نه بابا...؟ هه..34 تا تماس از دست رفته از کریس..»
میدونستی فاتحت خوندست ولی خب مست بودی..چیزی سرت نمیشد.. به زور و بدبختی خودت رو از مبل بلند کردی کیفت و گوشیت رو برداشتی و از بار بیرون زدی هوا سرد بود سرت رو چندبار چرخوندی تا یکم از مستیت بپره ..ساعت 2 شب بود تاکسیی پیدا نکردی پس تصمیم گرفتی پیاده بری خونه
۰
۰
۰
«گوشی مورد نظر خاموش میباشد ..لطف..» گوشی رو قطع کرد و با عصبانیت پرتش کرد رو میز جلوی پاش، پاش رو از عصبانیت به زمین کوبید و از رو مبل پاشد نگاهی به ساعت انداخت که داشت 2:34 دقیقه از شب رو نشون میداد تو افکارش بود که صدای تقی توجهش رو جلب کرد
۰
۰
۰
رمز در رو به سختی زدی و در با تقی باز شد در رو باز کردی و با فضای تاریک خونه که فقط یک چراغ زرد روشن بود روبه رو شدی
«عجیبه..ی..یعنی خونه نیومده..؟»
در رو بستی و کفشت رو در اوردی
«کجا بودی»
صدا از پشت سرت میومد سرت رو برگردوندی با چانی که چشماش از عصبانیت قرمز شده بود و همینطور رگ سرش از عصبانیت برجسته شده بود روبه رو شدی
«چ..چان..من»
«من من کردناتو تموم کن..کجا بودی؟»
«بار..»
« اوکی ...جدا خوشت میاد با اعصاب من بازی کنی نه؟»
«چان ...ببین»
«نمیخوام ببینم...میخوام عملیش کنم»
چان به سرعت تورو به دیوار کبوند ، سرش رو کنار گوشت اورد و نفس های داغش رو تو گردنت خالی کرد
«بهت نشون میدم که با اعصاب من بازی کردن چه عواقبی داره..»
- ۴.۷k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط