شیطانی به نام لین
شیطانی به نام لین ۴ :
شب بود، راهروهای قلعه بینهایت مثل همیشه تاریک و بیپایان. کوکوشیبو لین رو صدا زد و گفت:
- «بیا. وقتشه یاد بگیری قدرتت رو مهار کنی.»
لین با هیجان و کمی ترس جلو رفت. هنوز تازهکار بود، انرژی شیطانی توی بدنش مثل موجی بینظم بالا و پایین میرفت.
کوکوشیبو شمشیرش رو بیرون آورد و جلوی لین ایستاد.
- کوکوشیبو: «قدرتت مثل شمشیره. اگه بیهدف تکونش بدی، خودت رو زخمی میکنه. باید تمرکز کنی.»
لین چشمهاشو بست، نفس عمیق کشید، و سعی کرد انرژی تاریک رو جمع کنه. سایهها دورش پیچیدن، ولی هنوز بینظم بودن.
کوکوشیبو نزدیک شد، دستشو روی شونهی لین گذاشت:
- «به جای اینکه باهاش بجنگی، بذار جریانش رو حس کنی. بعد هدایتش کن.»
لین بارها تلاش کرد. بعضی وقتها انرژی از کنترلش خارج میشد و دیوارها میلرزیدن. دوما از دور با خنده گفت:
- «وای، ببین چه غوغایی میکنه!»
آکازا اخم کرد: «ساکت باش، بذار تمرکز کنه.»
کوکوشیبو اما صبور بود. هر بار که لین اشتباه میکرد، فقط با صدای آروم راهنمایی میکرد:
- «دوباره. این بار آهستهتر. قدرتت رو مثل نفس کشیدن ببین.»
بعد از ساعتها تمرین، بالاخره لین تونست انرژی رو جمع کنه و به شکل یه سایهی منظم جلوی خودش نگه داره. نگاهش برق زد، لبخند زد و گفت:
- «دیدی؟ تونستم!»
کوکوشیبو برای اولین بار لبخند خیلی کمرنگی زد:
- «آره. حالا میتونی بگی قدم اول رو برداشتی.»
اون شب، لین خسته ولی خوشحال بود. حس میکرد دیگه فقط یه تازهوارد نیست؛ حالا شاگرد کوکوشیبو شده بود. دوما هنوز حسادت میکرد، آکازا هنوز مراقب بود، ولی لین مطمئن بود راهش رو پیدا کرده.
شب بود، راهروهای قلعه بینهایت مثل همیشه تاریک و بیپایان. کوکوشیبو لین رو صدا زد و گفت:
- «بیا. وقتشه یاد بگیری قدرتت رو مهار کنی.»
لین با هیجان و کمی ترس جلو رفت. هنوز تازهکار بود، انرژی شیطانی توی بدنش مثل موجی بینظم بالا و پایین میرفت.
کوکوشیبو شمشیرش رو بیرون آورد و جلوی لین ایستاد.
- کوکوشیبو: «قدرتت مثل شمشیره. اگه بیهدف تکونش بدی، خودت رو زخمی میکنه. باید تمرکز کنی.»
لین چشمهاشو بست، نفس عمیق کشید، و سعی کرد انرژی تاریک رو جمع کنه. سایهها دورش پیچیدن، ولی هنوز بینظم بودن.
کوکوشیبو نزدیک شد، دستشو روی شونهی لین گذاشت:
- «به جای اینکه باهاش بجنگی، بذار جریانش رو حس کنی. بعد هدایتش کن.»
لین بارها تلاش کرد. بعضی وقتها انرژی از کنترلش خارج میشد و دیوارها میلرزیدن. دوما از دور با خنده گفت:
- «وای، ببین چه غوغایی میکنه!»
آکازا اخم کرد: «ساکت باش، بذار تمرکز کنه.»
کوکوشیبو اما صبور بود. هر بار که لین اشتباه میکرد، فقط با صدای آروم راهنمایی میکرد:
- «دوباره. این بار آهستهتر. قدرتت رو مثل نفس کشیدن ببین.»
بعد از ساعتها تمرین، بالاخره لین تونست انرژی رو جمع کنه و به شکل یه سایهی منظم جلوی خودش نگه داره. نگاهش برق زد، لبخند زد و گفت:
- «دیدی؟ تونستم!»
کوکوشیبو برای اولین بار لبخند خیلی کمرنگی زد:
- «آره. حالا میتونی بگی قدم اول رو برداشتی.»
اون شب، لین خسته ولی خوشحال بود. حس میکرد دیگه فقط یه تازهوارد نیست؛ حالا شاگرد کوکوشیبو شده بود. دوما هنوز حسادت میکرد، آکازا هنوز مراقب بود، ولی لین مطمئن بود راهش رو پیدا کرده.
- ۲۷۴
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط