در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.😊
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی 🎈و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود 👦و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
🍁🍀🌻🍀🌻🍁
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
🌻🍃🍁🍀🌻🍃🍁
" پسرم! آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"🌱✌.....

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...

🌱🌺🍃🌺🍃🌺
دیدگاه ها (۰)

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف😴...

"زندگی"بالا و پایین دارد⬆⬇گاهی آرام ودل‌نوازگاهی سخت وخشناله...

پائیز یعنی 🍁نم نم باران🌧چای داغ☕️بوی هیزم سوخته🍂گاهیاز همه د...

زندگی‌ مانند یک پتوی کوتاه است آن را بالا می‌کشیدانگشت شستتا...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی‌ونهم ||نام سناریو: 《 قلبی از سن...

«معشوق سابق» پارت شصت و سه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط