هاناصبح که بیدار شدم مادرم خیلی یهویی گفت میخوایم بریم ر

هانا:صبح که بیدار شدم مادرم خیلی یهویی گفت میخوایم بریم روستا پیش خونه پدربزرگم
بلند شدم سریع حموم کردم لباس پوشیدم وسایلم رو آماده کردم و از اونجایی که شماره شوگا رو نداشتم نتونستم بهش زنگ بزنم درسته باهاش میگشتم و اینا ولی خجالت میکشیدم شمارشو بخوام چندین بار به سرم زد بگم اما خجالت کشیدم

مامان:هانااااااااااا آماده نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟

هانا:اومدم مامااااااااااان

مامان:زوووود باش دخترم

هانا:از فکر اومدم بیرون و زود وسایلم رو بردم و رفتم،،سوار ماشین شدیم و حدود ۲ ساعت بعد رسیدیم قرار شد ۳ روز بمونیم خیلی دلم براش تنگ میشه

شوگا:تو مسیر خونه بودم که تصمیم گرفتم برم کتابخونه و ی چندتا کتاب بردارم
حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدم وارد شدم و بعد تقریبا یک ساعت گشت دوتا کتاب بردم و بعد از انجام کارها رفتم خونمون ساعت ۳ بود برا اولین بار گرسنم بود
بس که هانا بهم میداد بخورم اشتهام کامل باز شد و الان گرسنمه
رفتم در یخچال رو باز کردم که اجوما با قیافه ی متعجب اومد

اجوما:پسرم چیزی میخوای؟

شوگا:اجوما راستش گرسنمه!

اجوما:چی....اها بله شما بشینید من براتون ی چیز درست میکنم

شوگا:باشه
رفتم پیش میز نهار خوری صندلی رو کشیدم و نشستم و منتظر غذا موندم تقریبا ۲۰ دقیقه بعد اجوما با ۳ تا بشقاب که هرکدوم غذای متفاوت داشت اومد

شوگا:اجوما اینا برا کیه؟مهمون داریم؟

اجوما:نه پسرم تو برا اولین بار گفتی گرسنمه و من برات غذاهای متنوع درست کردم و به نظرم هم کمن میخوای بازم بیارم؟

شوگا:نه نه اجوما من اصلا قرار نیست همه ی اینا رو بخورم لطفا شما هم بیاید با من بخورید

اجوما:نه پسرم نمیشه...

شوگا:اجوماااااا لطفااااا

اجوما:باشه پس

شوگا:اجوما نشست و با همدیگه غذا خوردیم هرچند خیلی کم غذا خوردم اما اجوما خوشحال بود
بعد از اینکه تموم کردم از اجوما تشکر کردم و رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و کتابمو خوندم تقریبا یک ساعتی بود اینجور بودم که ناخودآگاه خوابم برد

.....

اجوما:پسرم نمیخوای بیدار بشی؟

شوگا:با صدای اجوما چشامو یواش باز کردم:اجوما ساعت چنده؟

اجوما:هفته پسرم

شوگا:هفت صبححححححح

اجوما:نه هفت شب

شوگا:اها من الان میام

اجوما:پس من میرم
دیدگاه ها (۰)

شوگا:بلند شدم دستی به لباسام کشیدم و رفتم طبقه پایین تا شام ...

شوگا:دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون تقریبا ۲ یا ۳ ساعت ب...

شوگا:با تعجب به رفتنش نگاه میکردم که دیگه به خودم اومدم و رف...

شوگا:باشه بریمهانا:دستشو گرفتم و رفتیم سمت بستنی فروش برا هر...

حس های ممنوعه ۴

نام فیک: عشق مخفیPart: 56ویو ات*م. چقد حسود شدی دختر*خندهروم...

پارت ۱۱رز وحشی خب حوصلم سر رفته پس رفتم اشپز خونه و به خدمتک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط