کابوس
کابوس!
part:17
خیلی خوشحال شده بود که قراره با هایجین وقت بگذرونه و ازش نگه داری کنه سریع قبول کرد :
ات:من که از خدامه با این کوچولو وقت بگذرونم چرا که نه! البته اگه خودشم بخواد،
روی زانو هاش نشست دستای هاجینو گرفت و بهش گفت:
دوست داری امروز باهم خوش بگذرونیم؟تو خونه ی ما؟
هایجین:واقعا؟داداش میشه برم خونه ی خاله ات؟
نامجون: نمیدونم اگه خاله راضیه برو
هایجین طوری ذوق زده شده بود که انگار داشت توی آسمون پرواز می کرد
بعد از یکم حرف زدن به خونه رفتن و مادر ات هم با اون دختر کوچولو آشنا شده بود تقریبا همه چیز خوب بود .
همونطور که همه سرگرم بودن صدای در اومد و جونگ کوک وارد خونه شد ولی با دیدن هایجین تعجب کرد
جونگ کوک:ات..این خانم کوچولو کیه؟
هایجین:خاله ات این آقا خوشتیپه کیه؟
ات از کیوتیه اون دوتا خندش گرفت..با مکث کوتاهی دوباره لب زد:
ایشون هایجین خواهر نامجونه که قراره یه چند ساعتی با ما باشه
بعد به سمت جونگ کوک رفت..کتش رو گرفت و رو به هایجین کرد:
این آقا خوشتیپه هم داداش منه
جونگ کوک:عه..خب خود نامجون کجاست؟
ات:کار داشت دیگه من هایجینو با خودم اووردم
باهم کمی وقت گذروندن و با اطمینان می شد گفت که هایجین در اون تایم با کوک بیشتر از ات صمیمی شده بود
در حال حرف زدن بودن که با صدای زنگ نگاهشون رو به در دادن ات به سمت در رفت و انتظار داشت که نامجون باشه ولی ..همه چیز اونطور که فکر میکنی پیش نمی ره..
ات:نامجون!..کجایی؟
در حالی که همه داشتن غذا میخوردن با صدای جیغ دست از خوردن برداشتن..جونگکوک که شوکه شده بود به سمت در رفت ولی ات نبود..در واقع هیچکس نبود..همه جا رو گشت حیاط کوچه خیابون حتی باغچه ولی خبری ازش نبود و کوچیکترین ردی هم از کسی به جا نمونده بود..
با داد ات و صدا میزد که با حس تیزی روی گردنش ساکت شد.
یکی چاقو روی گردن اون گذاشته بود
؟ :صدات در بیاد رگتو بریدم..حالا آروم و بدون سر و صدا باهام بیا..
ادامه دارد:.......
part:17
خیلی خوشحال شده بود که قراره با هایجین وقت بگذرونه و ازش نگه داری کنه سریع قبول کرد :
ات:من که از خدامه با این کوچولو وقت بگذرونم چرا که نه! البته اگه خودشم بخواد،
روی زانو هاش نشست دستای هاجینو گرفت و بهش گفت:
دوست داری امروز باهم خوش بگذرونیم؟تو خونه ی ما؟
هایجین:واقعا؟داداش میشه برم خونه ی خاله ات؟
نامجون: نمیدونم اگه خاله راضیه برو
هایجین طوری ذوق زده شده بود که انگار داشت توی آسمون پرواز می کرد
بعد از یکم حرف زدن به خونه رفتن و مادر ات هم با اون دختر کوچولو آشنا شده بود تقریبا همه چیز خوب بود .
همونطور که همه سرگرم بودن صدای در اومد و جونگ کوک وارد خونه شد ولی با دیدن هایجین تعجب کرد
جونگ کوک:ات..این خانم کوچولو کیه؟
هایجین:خاله ات این آقا خوشتیپه کیه؟
ات از کیوتیه اون دوتا خندش گرفت..با مکث کوتاهی دوباره لب زد:
ایشون هایجین خواهر نامجونه که قراره یه چند ساعتی با ما باشه
بعد به سمت جونگ کوک رفت..کتش رو گرفت و رو به هایجین کرد:
این آقا خوشتیپه هم داداش منه
جونگ کوک:عه..خب خود نامجون کجاست؟
ات:کار داشت دیگه من هایجینو با خودم اووردم
باهم کمی وقت گذروندن و با اطمینان می شد گفت که هایجین در اون تایم با کوک بیشتر از ات صمیمی شده بود
در حال حرف زدن بودن که با صدای زنگ نگاهشون رو به در دادن ات به سمت در رفت و انتظار داشت که نامجون باشه ولی ..همه چیز اونطور که فکر میکنی پیش نمی ره..
ات:نامجون!..کجایی؟
در حالی که همه داشتن غذا میخوردن با صدای جیغ دست از خوردن برداشتن..جونگکوک که شوکه شده بود به سمت در رفت ولی ات نبود..در واقع هیچکس نبود..همه جا رو گشت حیاط کوچه خیابون حتی باغچه ولی خبری ازش نبود و کوچیکترین ردی هم از کسی به جا نمونده بود..
با داد ات و صدا میزد که با حس تیزی روی گردنش ساکت شد.
یکی چاقو روی گردن اون گذاشته بود
؟ :صدات در بیاد رگتو بریدم..حالا آروم و بدون سر و صدا باهام بیا..
ادامه دارد:.......
- ۲.۷k
- ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط