رززخمیمن

#رُز_زخمی_من

part. 51

ات از روی مبل بلند شد، دست به سینه ایستاد و با چشمای تنگ‌شده به یونگی نگاه کرد.
– خب، خب، خب… چه دیدار عجیبی! برادر من، یونگی همیشه خونسرد، و لیندا… خواهر لارا! چه ترکیب هیجان‌انگیزی.

یونگی با بی‌حوصلگی یه چیپس از توی بسته برداشت.
– داری زیادی فکر می‌کنی، ات.

ات زیر لب غر زد:
– نه، من فقط یه ذهن کنجکاو دارم… که خیلی خوب کار می‌کنه… مثل شرلوک هولمز… فقط خوشگل‌تر.

لارا خندید و گفت:
– بابا ول کن، بذار مهمونا نفس بکشن.

ولی ات از نگاه‌های ریز و پنهونی که بین لیندا و یونگی رد و بدل می‌شد، چیزی کم نداشت. مخصوصاً وقتی یونگی به جای این‌که روی مبل بشینه، کنار لیندا وایساد و حتی یه لیوان آب هم براش ریخت.

ات توی دلش گفت:
"اوه، نه… یونگی برای هیچ‌کس آب نمی‌ریزه… این رسمی بود که از بچگی داشتیم. این مشکوکه… این خیلی مشکوکه!"

برای همین یه صندلی کشید و درست مثل بازجو روبه‌روی اون دوتا نشست:
– خب… شماها… قبلاً همدیگه رو می‌شناختین؟

لیندا سریع گفت:
– نه! یعنی… آره… نه! یعنی… یه‌بار… شاید… نه درواقع…

یونگی با خونسردی همیشگی گفت:
– نه، نمی‌شناختیم.

ات با ابروهای بالا رفته زمزمه کرد:
– اوهوم… عجب جواب هماهنگی… آدم مشکوک نمی‌شه اصلاً…

لارا از خنده روی مبل ولو شده بود.
– ات، داری زیادی فیلم هندی می‌بینی.

ولی ات می‌دونست… این داستان بوی عشق می‌ده. و اون قسم خورده بود که تا تهش بره.

– باشه، قبول… فقط یه سوال ساده: چرا وقتی لیندا اومد، یونگی تا الان سه بار لبخند زده؟ اونم کامل، با دندون؟ این… خلاف طبیعته!

یونگی با خونسردی یه چیپس برداشت:
– شاید چون تو این‌قدر غر می‌زنی که بالاخره لبخند هم نعمته.

ات با چشمای ریز شده بهش خیره شد.
– آره… خیلی قشنگ داری رد گم می‌کنی، برادر!
دیدگاه ها (۱)

#رُز_زخمی_من part. 52ات بعد از اون نگاه‌های مشکوک، توی دلش ق...

#رُز #رُز_زخمی_من part. 53ات هنوز روی زمین نشسته بود و خودش ...

#رُز_زخمی_من Part. 50ساعت ها زمان ها میگذشتند، خنده ها تموم ...

#رُز_زخمی_منپارت 49جونگکوک با یه لبخند مطمئن گفت:جونگکوک. با...

دوست پسر دمدمی مزاج

خون آشام من My vampire 🦇 part19 لوری: دوست پسرم ات: خب به عن...

خون آشام من My vampire 🦇 Part 14ویو ات بلند شدم زدم سر لارا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط