پارت هشتم دیدار
پارت هشتم: دیدار
هلیا جلوی در ایستاده بود.
آدرس روی کاغذ با ساختمون روبهروش یکی بود. یه خونهی آجری با پنجرههای سفید و گلدونهای شمعدونی.
قلبش تند میزد. دستش روی زنگ لرزید.
در باز شد.
دختری با موهای کوتاه و لبخندی آشنا پشت در بود.
— هلیا؟!
هلیا لبخند زد، اشک توی چشماش جمع شد.
— لیا...
لیا بغلش کرد. محکم. مثل کسی که سالها منتظر این لحظه بوده.
— فکر نمیکردم دوباره ببینمت.
— منم... ولی یه خواب عجیب، یه نامه خیالی، و یه آرادِ واقعی باعث شد بیام.
لیا خندید.
— بیا تو. اینجا همیشه برای تو جا هست.
هلیا وارد خونه شد. حس کرد یه فصل تازه شروع شده.
نه فقط توی زندگی، توی دلش هم...
هلیا جلوی در ایستاده بود.
آدرس روی کاغذ با ساختمون روبهروش یکی بود. یه خونهی آجری با پنجرههای سفید و گلدونهای شمعدونی.
قلبش تند میزد. دستش روی زنگ لرزید.
در باز شد.
دختری با موهای کوتاه و لبخندی آشنا پشت در بود.
— هلیا؟!
هلیا لبخند زد، اشک توی چشماش جمع شد.
— لیا...
لیا بغلش کرد. محکم. مثل کسی که سالها منتظر این لحظه بوده.
— فکر نمیکردم دوباره ببینمت.
— منم... ولی یه خواب عجیب، یه نامه خیالی، و یه آرادِ واقعی باعث شد بیام.
لیا خندید.
— بیا تو. اینجا همیشه برای تو جا هست.
هلیا وارد خونه شد. حس کرد یه فصل تازه شروع شده.
نه فقط توی زندگی، توی دلش هم...
- ۲.۰k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط