پارت : ۴۷
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد ، نور چراغ های خیابون ، صدای موتور و گرمایی که از زیر سرش میومد .
سرش روی رون یوری بود و دستش بی اختیار ، روی پارچه ی لطیف لباسش .
_کجا ..... هستم؟
یوری بدون اینکه نگاهش رو از پنجره بگیره گفت :
+جایی بین مرگ و زندگی ، جایی که اگه من یه لحظه دیرتر میرسیدم تو دیگه تهیونگ نبودی .
تهیونگ بلند شد ، نشست .
_سورا ... اون .. چی شد ؟
+اون دیگه نیست و اگه بخوای بدونی چطور ، باید بدونی که من برای نجاتت از مرز های خودم گذشتم .
تهیونگ با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفت :
_تو .... منو نجات دادی ؟ چرا ؟
+چون تو با بودنت چیزی رو توی من زنده کردی که سال ها مرده بود و من نمیتونستم بزارم دوباره بمیره .
_من هیچ کاری نکردم ولی ، و نمیدونم که بودنم چیه ؟ یه لحظه ی فرار ؟ یا یه لحظه ی واقعی ؟
+واقعی بودنش مهم نیست ، مهم اینه که من برای اولین بار ترسیدم که از دستت بدم .
[ تهیونگ ، تو هنوز نمیدونی من کی ام .
نمیدونی چند بار توی تاریکی گریه کردم ، نمیدونی چند بار خواستم همه چی رو تموم کنم ، ولی تو ، با اون نگاه لعنتی ت منو نگه داشتی .
و حالا ، اگه قرار باشه تو رو از دست بدم ، ترجیح میدم خودم بسوزم تا اینکه ببینم یکی دیگه داره با خاکسترت بازی میکنه.]
______________________
کیم یوری 25ژانویه 2023، ساعت 22:43
رسیدن به هتل ، مثل رسیدن به مرز بود و نبود ، مرز بین گفتن و نگفتن ، بین لمس و عقب کشیدن .
یوری ، تهیونگ رو به سمت تخت راهنمایی کرد .
تخت آماده بود ، نورها کم ، هوا سنگین
. تهیونگ نشست ، دست هاش توی موهاش و چشم هاش خیره به زمین.
_من .... نمیدونم چی بگم ، فقط میدونم اگه تو نمیرسیدی ، نصف من همونجا خاک میشد و دیگه خودم نبودم.
+تو هنوزم خودت نیستی تهیونگ ، تو یه نقابی ، یه نقشه ، یه خاطره ی زنده ولی من میخوام ببینم پشت اون نقاب چیه.
_اگه چیزی پشتش نباشه چی ؟ اگه فقط یه پوچی باشه ؟
+ اون وقت ، من با همون پوچی زندگی میکنم ، چون تو با تمام تاریکی هات ، تنها نوری هستی که منو زنده نگه میداره.
تهیونگ لبخندی نرم زد و گفت :
_میدونی کِی اولین بار توی ذهنم نشستی ؟ نه توی قلبم ، توی ذهنم جایی که هیچکس نمیتونه فراموش بشه.
یوری بی حرکت و مشتاق فقط گوش داد .
_بچگی هامون هیچوقت نزدیک نبودیم ، تو همیشه یا پیش مادرت بودی یا یه گوشه تنها نشسته بودی ، با اون سکوت و دفتر نقاشی لعنت شده ت و وقتی بزرگتر شدم ،درگیر درس بودم ، چهار سال رو به اجبار جهشی خوندم فقط برای اینکه زودتر برم دانشگاه ، زودتر وارد بازی بشم ، زودتر مافیا رو از درون بشناسم و طبق نقشه م توی دانشگاه توکیو قبول شدم ، اقتصاد ،امور مالی و دنیای گنگسر ها و یاکوزا ها که شناختنشون برای آینده م بدردم میخورد ، همه چی طبق نقشه بود ولی تو ، هیچ وقت توی نقشه هام نبودی .
+و حالا چی ؟ نقشه هات رو بهم زدم ؟
تهیونگ برگشت ، نگاهش تاریک ولی صادق بود.
_نه ، تو نقشه هامو کامل کردی ، اون روزی که از آمریکا برگشتم ، 26سالم بود با یه ذهن پر از عدد و معامله ولی وقتی بعد از چند سال دیدمت ، با اون سارافون زرشکی ، با اون موهای باز ، با اون نگاه بی رحم ، یه چیزی توی من شکست ........
تو شبیه چیزی که فکر میکردم نبودی ، تو از تندیس های الهه های یونان هم زیباتر بودی ولی اون زیبایی زهری داشت که آروم آروم منو خورد.
+با زهر چیکار کردی ؟ نوشیدی ؟ یا فرار کردی ؟
_با تاسف و آغوش باز همش رو سر کشیدم و امسال با شناختنت بیشتر عاشقت شدم.
+ بعد از اون صحنه زیرزمین ، بعد از اون حس خیانت ؟
_نه ، من دیگه عاشق نیستم ، من تسلیم چیزی شدم که نمیتونم کنترلش کنم.
+ پس برای همیشه با انتخابی که کردی زندکی کن لطفا.
_ مشتاقم بیشتر از هرچیزی ، اگه بمونی.
یوری یه لبخند زد و به هم شب بخیر گفتن و خوابیدن.....
سرش روی رون یوری بود و دستش بی اختیار ، روی پارچه ی لطیف لباسش .
_کجا ..... هستم؟
یوری بدون اینکه نگاهش رو از پنجره بگیره گفت :
+جایی بین مرگ و زندگی ، جایی که اگه من یه لحظه دیرتر میرسیدم تو دیگه تهیونگ نبودی .
تهیونگ بلند شد ، نشست .
_سورا ... اون .. چی شد ؟
+اون دیگه نیست و اگه بخوای بدونی چطور ، باید بدونی که من برای نجاتت از مرز های خودم گذشتم .
تهیونگ با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفت :
_تو .... منو نجات دادی ؟ چرا ؟
+چون تو با بودنت چیزی رو توی من زنده کردی که سال ها مرده بود و من نمیتونستم بزارم دوباره بمیره .
_من هیچ کاری نکردم ولی ، و نمیدونم که بودنم چیه ؟ یه لحظه ی فرار ؟ یا یه لحظه ی واقعی ؟
+واقعی بودنش مهم نیست ، مهم اینه که من برای اولین بار ترسیدم که از دستت بدم .
[ تهیونگ ، تو هنوز نمیدونی من کی ام .
نمیدونی چند بار توی تاریکی گریه کردم ، نمیدونی چند بار خواستم همه چی رو تموم کنم ، ولی تو ، با اون نگاه لعنتی ت منو نگه داشتی .
و حالا ، اگه قرار باشه تو رو از دست بدم ، ترجیح میدم خودم بسوزم تا اینکه ببینم یکی دیگه داره با خاکسترت بازی میکنه.]
______________________
کیم یوری 25ژانویه 2023، ساعت 22:43
رسیدن به هتل ، مثل رسیدن به مرز بود و نبود ، مرز بین گفتن و نگفتن ، بین لمس و عقب کشیدن .
یوری ، تهیونگ رو به سمت تخت راهنمایی کرد .
تخت آماده بود ، نورها کم ، هوا سنگین
. تهیونگ نشست ، دست هاش توی موهاش و چشم هاش خیره به زمین.
_من .... نمیدونم چی بگم ، فقط میدونم اگه تو نمیرسیدی ، نصف من همونجا خاک میشد و دیگه خودم نبودم.
+تو هنوزم خودت نیستی تهیونگ ، تو یه نقابی ، یه نقشه ، یه خاطره ی زنده ولی من میخوام ببینم پشت اون نقاب چیه.
_اگه چیزی پشتش نباشه چی ؟ اگه فقط یه پوچی باشه ؟
+ اون وقت ، من با همون پوچی زندگی میکنم ، چون تو با تمام تاریکی هات ، تنها نوری هستی که منو زنده نگه میداره.
تهیونگ لبخندی نرم زد و گفت :
_میدونی کِی اولین بار توی ذهنم نشستی ؟ نه توی قلبم ، توی ذهنم جایی که هیچکس نمیتونه فراموش بشه.
یوری بی حرکت و مشتاق فقط گوش داد .
_بچگی هامون هیچوقت نزدیک نبودیم ، تو همیشه یا پیش مادرت بودی یا یه گوشه تنها نشسته بودی ، با اون سکوت و دفتر نقاشی لعنت شده ت و وقتی بزرگتر شدم ،درگیر درس بودم ، چهار سال رو به اجبار جهشی خوندم فقط برای اینکه زودتر برم دانشگاه ، زودتر وارد بازی بشم ، زودتر مافیا رو از درون بشناسم و طبق نقشه م توی دانشگاه توکیو قبول شدم ، اقتصاد ،امور مالی و دنیای گنگسر ها و یاکوزا ها که شناختنشون برای آینده م بدردم میخورد ، همه چی طبق نقشه بود ولی تو ، هیچ وقت توی نقشه هام نبودی .
+و حالا چی ؟ نقشه هات رو بهم زدم ؟
تهیونگ برگشت ، نگاهش تاریک ولی صادق بود.
_نه ، تو نقشه هامو کامل کردی ، اون روزی که از آمریکا برگشتم ، 26سالم بود با یه ذهن پر از عدد و معامله ولی وقتی بعد از چند سال دیدمت ، با اون سارافون زرشکی ، با اون موهای باز ، با اون نگاه بی رحم ، یه چیزی توی من شکست ........
تو شبیه چیزی که فکر میکردم نبودی ، تو از تندیس های الهه های یونان هم زیباتر بودی ولی اون زیبایی زهری داشت که آروم آروم منو خورد.
+با زهر چیکار کردی ؟ نوشیدی ؟ یا فرار کردی ؟
_با تاسف و آغوش باز همش رو سر کشیدم و امسال با شناختنت بیشتر عاشقت شدم.
+ بعد از اون صحنه زیرزمین ، بعد از اون حس خیانت ؟
_نه ، من دیگه عاشق نیستم ، من تسلیم چیزی شدم که نمیتونم کنترلش کنم.
+ پس برای همیشه با انتخابی که کردی زندکی کن لطفا.
_ مشتاقم بیشتر از هرچیزی ، اگه بمونی.
یوری یه لبخند زد و به هم شب بخیر گفتن و خوابیدن.....
- ۸۹۶
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط