بچه که بودم

بچه که بودم
پاییز
با روپوشِ سرمه‌ ای از راه می‌رسید.
بزرگ‌تر که شدم، پسر همسایه بود...
سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود
مادرش می‌گفت:
گروهبان جریمه‌ اش کرده که هفت شب کشیک بدهد.
.
آن وقت‌ ها دوستت دارم را نمی‌ گفتند،
کشیک می‌ دادند...!
دیدگاه ها (۱۶)

بی تو در کلبه گدایی خویشرنج هایی کشیدم که مپرس

بعضی وقتها آدمها زیبا هستندنه بخاطر ظاهرشاننه بخاطر چیزی که ...

روزی که این عَکس را گرفتیم؛نِمی‌دانستیمکدام یک از ماآن رابا ...

🌹🔘 داستان کوتاهبلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.او همیش...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط