part
part:³¹
_____________________________________
یونا: میشناسیش؟
سوجون: آره قبلا مافیا بود
یونا: پس میشناسیش
سوجون: یعنی میخوای همونو بکشم
یونا: آره دیگه
خدمتکار" داشتم باغچه رو آب میدادم که شنیدم یکی داره درباره ی ارباب هانول حرف میزنه یکم رفتم جلو دیدن می چا خانومه تعجب کردم وایستادم تا ببینیم چی میگه داشت از کشتن ارباب هانول حرف میزد
سوجون: ولی اون خطرناکه
یونا: برام مهم نی اگه نمیتونی بگم یکی دیگه انجامش بده
سوجون: نه میتونم
یونا: خب پس
سوجون: فقط چرا میخوای اینکارو کنین
یونا: به تو ربطی نداره کاری که گفتم رو انجام بده
سوجون: چشم با من کاری ندارید
یونا: نه خدافظ
سوجون: خدافظ
(پایان تماس)
یونا" بلاخره خیالم راحت شد یه نفس عمیق کشیدم و خیلی عادی رفتم داخل
خدمتکار " یعنی چی میخواد ارباب. رو بکشه مه اون عروس این خانواده نیست اصن چرا خیلی تعجب کرده بودم نمیدونستم برم به ارباب بگم بانه
تهیونگ: به کی زنگ زدی
یونا: دوستن
تهیونگ: آهان من خیلی خستم میرم بخوابم
یونا: باشه شبخیر
تهیونگ: شبخیر
(فردا ظهر)
همه یر میز ناهارخوری بودن
هانول روبه خدمتکار: اون دستمال بیار
خدمتکار: چشم ... بفرمایید
هانول: خب میتونی بری
_____________________________________
ادامه دارد...💙
_____________________________________
_____________________________________
یونا: میشناسیش؟
سوجون: آره قبلا مافیا بود
یونا: پس میشناسیش
سوجون: یعنی میخوای همونو بکشم
یونا: آره دیگه
خدمتکار" داشتم باغچه رو آب میدادم که شنیدم یکی داره درباره ی ارباب هانول حرف میزنه یکم رفتم جلو دیدن می چا خانومه تعجب کردم وایستادم تا ببینیم چی میگه داشت از کشتن ارباب هانول حرف میزد
سوجون: ولی اون خطرناکه
یونا: برام مهم نی اگه نمیتونی بگم یکی دیگه انجامش بده
سوجون: نه میتونم
یونا: خب پس
سوجون: فقط چرا میخوای اینکارو کنین
یونا: به تو ربطی نداره کاری که گفتم رو انجام بده
سوجون: چشم با من کاری ندارید
یونا: نه خدافظ
سوجون: خدافظ
(پایان تماس)
یونا" بلاخره خیالم راحت شد یه نفس عمیق کشیدم و خیلی عادی رفتم داخل
خدمتکار " یعنی چی میخواد ارباب. رو بکشه مه اون عروس این خانواده نیست اصن چرا خیلی تعجب کرده بودم نمیدونستم برم به ارباب بگم بانه
تهیونگ: به کی زنگ زدی
یونا: دوستن
تهیونگ: آهان من خیلی خستم میرم بخوابم
یونا: باشه شبخیر
تهیونگ: شبخیر
(فردا ظهر)
همه یر میز ناهارخوری بودن
هانول روبه خدمتکار: اون دستمال بیار
خدمتکار: چشم ... بفرمایید
هانول: خب میتونی بری
_____________________________________
ادامه دارد...💙
_____________________________________
- ۶.۵k
- ۰۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط