ادامه پارت
ادامه پارت ۳
---
وقتی وقت خداحافظی رسید، تهیونگ به کودکان و کارکنان گفت:
– روز فوقالعادهای بود. ممنون که اجازه دادید واقعی باشم.
در ماشین، تهیونگ سکوت کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، نگاهش به خیابانهای شلوغ و نور ملایم خورشید افتاد.
جونگکوک، همچنان پشت فرمان، بدون اینکه حواسش پرت شود، آهسته گفت:
× حتی پرنسها هم حق دارند واقعی باشند.
تهیونگ سرش را به سمت او چرخاند و لبخند زد، اما این لبخند هنوز پر از آن غرور همیشگی بود. فقط کمی نرمتر شده بود، گویی زیر آن نقاب سلطنتی، چیزی واقعی وجود داشت که تنها جونگکوک میتوانست ببینید.
جونگکوک برای لحظهای نگاهش را از جاده برداشت، به تهیونگ نگاه کرد و در دلش زمزمه کرد:
׫نقابت هر چقدر هم سنگین باشه، هنوز میتونم ردِ واقعیت رو ببینم.»
وقتی به قصر رسیدند، تهیونگ بدون آنکه کلمهای بیشتر بگوید، به اتاقش رفت و در پشت در بسته، لحظهای تنها ماند. به آینه نگاه کرد و برای اولین بار بدون هیچ لبخند رسمی، بدون تاج و لباس رسمی، خودش را دید.
در سکوت اتاق، با همان نور ملایم صبحگاهی، چیزی در تهیونگ تغییر کرده بود، حتی اگر هنوز خودش آن را نمیدانست: لمس آرام آزادی، لمس واقعی بودن، حتی برای چند ساعت کوتاه، زیر سایهای از مسئولیت و تاج.
و جونگکوک، از بیرون اتاق نگاهش به تهیونگ، در سکوت فهمید: این پرنس تنها و واقعی، کسی است که باید از او محافظت کند، نه فقط به عنوان یک بادیگارد ساده حواسش بهش باشه.
---
پایان قسمت ۳
منتظر باش!
این پارت کم بود و میخواستم که با پارت ۴ بزارم ولی متاسفانه آپلود نشد فعلا همین رو داشته باشین تا پارت بعد!
حمایت🩵
---
وقتی وقت خداحافظی رسید، تهیونگ به کودکان و کارکنان گفت:
– روز فوقالعادهای بود. ممنون که اجازه دادید واقعی باشم.
در ماشین، تهیونگ سکوت کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، نگاهش به خیابانهای شلوغ و نور ملایم خورشید افتاد.
جونگکوک، همچنان پشت فرمان، بدون اینکه حواسش پرت شود، آهسته گفت:
× حتی پرنسها هم حق دارند واقعی باشند.
تهیونگ سرش را به سمت او چرخاند و لبخند زد، اما این لبخند هنوز پر از آن غرور همیشگی بود. فقط کمی نرمتر شده بود، گویی زیر آن نقاب سلطنتی، چیزی واقعی وجود داشت که تنها جونگکوک میتوانست ببینید.
جونگکوک برای لحظهای نگاهش را از جاده برداشت، به تهیونگ نگاه کرد و در دلش زمزمه کرد:
׫نقابت هر چقدر هم سنگین باشه، هنوز میتونم ردِ واقعیت رو ببینم.»
وقتی به قصر رسیدند، تهیونگ بدون آنکه کلمهای بیشتر بگوید، به اتاقش رفت و در پشت در بسته، لحظهای تنها ماند. به آینه نگاه کرد و برای اولین بار بدون هیچ لبخند رسمی، بدون تاج و لباس رسمی، خودش را دید.
در سکوت اتاق، با همان نور ملایم صبحگاهی، چیزی در تهیونگ تغییر کرده بود، حتی اگر هنوز خودش آن را نمیدانست: لمس آرام آزادی، لمس واقعی بودن، حتی برای چند ساعت کوتاه، زیر سایهای از مسئولیت و تاج.
و جونگکوک، از بیرون اتاق نگاهش به تهیونگ، در سکوت فهمید: این پرنس تنها و واقعی، کسی است که باید از او محافظت کند، نه فقط به عنوان یک بادیگارد ساده حواسش بهش باشه.
---
پایان قسمت ۳
منتظر باش!
این پارت کم بود و میخواستم که با پارت ۴ بزارم ولی متاسفانه آپلود نشد فعلا همین رو داشته باشین تا پارت بعد!
حمایت🩵
- ۲.۱k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط