ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ،ﻣﺪﺍﻡ ﺍﯾﻦﭘﺎ ﻭ ﺁﻥﭘﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ،
ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ؟
ﮔﻔﺖ :ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﻭ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﻧﺎﻥ ﺑﺨﺮﻡ، ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ
ﮔﺮﮒﻫﺎ ﺷﮑﻤﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ !
ﻧﺎﻧﻮﺍ ﮔﻔﺖ :ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺴﭙﺮﺩﻩﺍﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﺳﭙﺮﺩﻩﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺧﺪﺍﯼ ‏« ﮔﺮﮔﻬﺎ‏» ﻫﻢ ﻫﺴﺖ...!
دیدگاه ها (۹)

رفتیم خواستگاری .مامانم میگه:پسرم..نه ﺍﻫﻞ ﺩﻭﺩه...ﻧﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿ...

تلگرام خارجیا اول صبح:دینگ دینگ:سلام امیدوارم روز خوب و سرشا...

1تا10یکی رودوس داشتی انتخاب کن

معجزه حضرتیک نفر از زارعین و کشاورزان قریه طرق گفت :خانم بند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط