گفت یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد

🌾 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. »
برای لحظاتی از خودم بی‌خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده‌اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی.....

🌾 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم.
در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت!
تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم.

🌾چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! »
پسرم را در آغوش گرفتم.
بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم.

🌾 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می‌دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. »

#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🌾البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت‌نام ما...

🌾اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و دیگر...

🌾کتاب علمدار خاطرات شهید سید مجتبی علمدار است. کسی که فرزند ...

🔆باران می آمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح. با مدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط