خلاصه ای از پارت قبل
خلاصه ای از پارت قبل:
تای همه چیز رو میفهمه و دلش میخواد جونگ کوک پیشش باشه ولی..... ---
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۶
---
🖋️ پارت ۶: «لحظههای بیزمان»
صبح بود و بوی قهوه تازه فضا رو پر کرده بود.
تای و جونگکوک کنار پنجرهی کوچیک آشپزخونه نشسته بودن. دستهاشون بهم گره خورده بود، انگار که با همین دستهای کوچک، میتونستن تمام دنیا رو نگه دارن.
تای سرش رو روی شونهی جونگکوک گذاشته بود و با آرامش نفس میکشید.
جونگکوک چشمهاشو بست و یاد آیندهای افتاد که شاید هرگز نبینه.
"تا وقتی اینجا باشم..." تای با صدای نرم گفت، "هیچچیزی مهم نیست. حتی زمان."
جونگکوک لبخند زد، ولی چشماش پر از غم بود.
"اما من میدونم که زمان داره منو صدا میکنه. هر روز بیشتر."
تای چشماش رو باز کرد و نگاه عمیقی به جونگکوک انداخت.
"من اینجا هستم. هر جا که تو باشی."
جونگکوک نفس عمیقی کشید و دستش رو بیشتر فشرد.
"من هم همینطور... فقط میخوام این لحظهها رو نگه دارم."
سکوتی آرام بینشون نشست. سکوتی که پر بود از حرفهایی که گفتنشون سخته بود.
---
تای همه چیز رو میفهمه و دلش میخواد جونگ کوک پیشش باشه ولی..... ---
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۶
---
🖋️ پارت ۶: «لحظههای بیزمان»
صبح بود و بوی قهوه تازه فضا رو پر کرده بود.
تای و جونگکوک کنار پنجرهی کوچیک آشپزخونه نشسته بودن. دستهاشون بهم گره خورده بود، انگار که با همین دستهای کوچک، میتونستن تمام دنیا رو نگه دارن.
تای سرش رو روی شونهی جونگکوک گذاشته بود و با آرامش نفس میکشید.
جونگکوک چشمهاشو بست و یاد آیندهای افتاد که شاید هرگز نبینه.
"تا وقتی اینجا باشم..." تای با صدای نرم گفت، "هیچچیزی مهم نیست. حتی زمان."
جونگکوک لبخند زد، ولی چشماش پر از غم بود.
"اما من میدونم که زمان داره منو صدا میکنه. هر روز بیشتر."
تای چشماش رو باز کرد و نگاه عمیقی به جونگکوک انداخت.
"من اینجا هستم. هر جا که تو باشی."
جونگکوک نفس عمیقی کشید و دستش رو بیشتر فشرد.
"من هم همینطور... فقط میخوام این لحظهها رو نگه دارم."
سکوتی آرام بینشون نشست. سکوتی که پر بود از حرفهایی که گفتنشون سخته بود.
---
- ۱.۱k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط