part

#part_90
#آســــیه
دوروک:شما؟
نفس توی سینه‌ام حبس شد؛بدترین کلمه‌ای
که توی زندگیم شنیدم بی‌شک همین بود
با لبخند پراسترسی گفتم
آسیه:شوخی میکنی؟اگه شوخی میکنی که باید
از همین الان بگم خیلی شوخی بیمزه‌ای
به بانداژ سرش دستی کشید و سعی کرد روی تخت بشینه
دوروک:خانوم من واقعا شمارو نمیشناسم
وحشت‌زده به طرف برک برگشتم...
بدون پلک زدن؛زل زده بود به صورت دوروک
بعداز چند ثانیه به خودش امد و شروع کرد به خندیدن
برک:هیچوقت نتونستم چهرتو موقع شوخی و واقعیت
تشخیص بدم..خوب دیگه بسه؛قصدت ترسوندن
ما بود که موفق شدی ما تسلیمیم
دوروک:چی میگید شما منو میشناسید؟اصلا من اینجا
چیکار میکنم چم شده؟
مات مبهوت به صورتش زل زدم و هرآن منتظر بودم
بزنه زیر خنده و بگه"شما چقدر اسکلین شوخی کردم"
اما نگفت:)..عصبی به چهره های ماتم برده‌ی ما
خواست بلند شه که برک سریع به طرفش رفت و اجازه نداد
برک:باشه باشه تو آروم باش ما میریم
برک به طرفم برگشت و اشاره کرد که تنهاش بزاریم و بریم
با قدمای آهسته از اتاق بیرون رفتیم و مات.مبهوت
به سوسن عمر نگاه کردیم
عمر:چیشد؟ دیدینش؟ حالش خوب بود؟
حرف نزدم و فقط نگاه کردم سوسن صبرش تموم شد و گفت
سوسن:عهه بگین دیگه
آسیه:مارو یادش نمیاد:)
با این حرفم سوسن یه لبخند ملیح زد و یهو
تو بغل عمر غش کرد...عمر با پشمای فرخورده
اول نگاهی به سوسن و بعد ما انداخت
عمر:به خاک رفتیم که
برک:بدجور به خاک رفتیم
دیدگاه ها (۰)

#part_91#آســــیهبا سرعت به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم برک:به ...

#part_92#آســــیهبرک صورتشو جمع کرد و خطاب به سوسن گفتبرک:جم...

‌‌ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~#part_89#بــــرکــــداشتیم باهم ح...

#part_88#بــــرکــــبرک:سلام اتفاقی افتاده؟ بلافاصله جواب دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط