n

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ
"قلب تسخیر شده"
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟑

سال‌ها از تولد دختر گذشته بود. مادر دخترک بیمار بود ، خسته و ضعیف پس با کمک قابله‌ی پیری که بعد از گذشت چندین سال هنوز هم از نگاه کردن به چشمان دخترک هراسان میشد ، دختر را بزرگ کردند...
شهر کوچیک از قلمروها و کشورهایی که در سراسر آن فقط شیاطین دردسرساز زندگی میکردند بسیار دور بود اما همچنان ، شیاطین بسیاری در آن پرسه میزدنند...
البته ! همه‌ی انها بد نبودند ، بعضی کمی زشت و ترسناک بودند اما بد نبودند بعضی هم خیلی خیلی بدجنس بودند مثلا شب ها با صدای کشیده‌شدن پنجه‌هایشان روی دیوار ها دخترک قصه‌ی ما رو بیدار میکردند یا وقتی کل شهر رو این‌طرف اون‌طرف میدوید ، اذیتش میکردند ، بعضی‌هایشان هم واقعا هیولاهای ترسناکی بودند !
اما دختر ما یادگرفته بود !
یاد گرفته بود کجا قدم بردارد، کی صدایش را پایین بیاورد، چطور نفس بکشد که توجه هیچ‌چیزی را جلب نکند.
اونم یه دختر ۱۰ ساله ! پس همه‌چیز دقیقا خوب نبود اما بد هم نبود و به قول خودش «وقتی بزرگ بشم همه‌ی هیولا بدهارو میخورم» !!
دختر ما رقاص هم بود...توی همین بچگی، وقتی با پاهای کوچکش روی خاک سرد راه می‌رفت، چیزی غریزی در بدنش تکان می‌خورد.
یک ریتم، یک ضرب‌آهنگ.
وقتی هیچ‌کس نگاهش نمی‌کرد، آرام بدنش را حرکت می‌داد... اول کند، بعد سریع‌تر.
با اینکه دیدن دنیا برایش ممنوع شده بود، اما رقصیدن که ممنوع نبود ؟ پس شده بود رقاص نابینای شهر
اما در این میون، دختر برخلاف چیزی که مردم فکر می‌کردند، هرگز واقعاً «کور» نبود.
آن پارچهٔ محکم دور چشمانش فقط برای پنهان کردنِ نوری بود که می‌توانست مرگ را صدا بزند. چشمانی که ابلیس هزاران سال و حتی همین حالا هم به دنبالشون بود ، دخترک نمی‌دید اما وقتی روبان رو از دور سرش برمیداشت همه‌چیز رو یه واضحی میدید...اما همیشه میدونست که چشمانش خاص هستند...این اولین چیزی بود که یاد گرفت و خیلی چیزهای دیگه بعدش...

گاهی شب‌ها، تقریبا همه‌ی شب‌ها ، درست وقتی قابله فکر می‌کرد دختر خوابیده و مادرش از قبل از خستگی و ضعف بیهوش شده، بدنش شروع به لرزش میکرد.
نفسش نامنظم می‌شد.
انگار چیزی، کسی... از میان تاریکی به روحش چنگ می‌زد.

در رؤیاهایش مردی ایستاده بود که نور در چشمانش مثل آتش سرد می‌سوخت.
نه چهره‌اش کامل دیده می‌شد و نه صدایش واضح بود، اما حضورش مثل سایه‌ای سنگین روی قلب دختر می‌نشست.
فقط یک جمله، تکه‌تکه، از میان تاریکی می‌آمد:
«اون…زنده‌ست، اون اینجاست.»

و اما اون‌طرف جهان ، نه روی زمین و در آسمان ، جایی که قرار بود تبعیدگاه باشه اما حالا مرکز فرمانروایی جهان بود...
لوسیفر، که قرن‌ها در سکوت فرمانروایی می‌کرد، هروز اون جرقه‌لعنتی رو احساس می‌کرد اول کوچک و ضعیف بود اما هرروز سرزنده‌تر میشد...

او با خشمی فروخورده چشمانش را هرروز باز می‌کرد و زیر لب زمزمه‌ای شبیه غرش آتش می‌گفت:
«اون…زنده‌ست، اون اینجاست»

و برای اولین‌بار در طول هزاره‌های تاریکی، دستور داد، دستوری نه برای فرمانداری و ظلم بلکه برای پیدا کردن جرقه‌ی سرکشی که هر لحظه توی قلبش احساس میکرد...
پس دستور داد :«وجب به وجب زمین رو بگردین، پیداش کنین».
دستور کوتاهی بود ولی کافی بود پس سایه‌ها به حرکت افتادند.
جهنم بیدار شد و بعد از قرن ها ، شیاطین دوباره اجازه هرج و مرج در جهان رو گرفتند...
پس موجی از شیاطین، بی‌صدا وارد جهان انسان‌ها شدند.

════‌════‌════‌════‌═

◤𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒎𝒆✯ : @Nova_the.star
ناوــا
دیدگاه ها (۴)

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟒سال‌ها کابوس دیده بود… ...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟓دو سال گذشته بود.دو سال...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝑡𝒘𝒐شب آرامی بود؛ آنقدر آ...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝒐n𝒆════‌════‌════‌════‌═...

مانگا شیاطین خوب پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط