اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت130

حدود یک ربع گپ زدیم و بالاخره آب به جوش اومد و بعد از اینکه چای خوردیم

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:

+ خب دیگه بهتره بخوابیم صبح یه عالمه کار دارم

آهو هم سری به نشونه تایید تکون داد و به سمت تخت رفت و روش خوابید

منم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمامو بستم به نرمی تختم نبود اما خب از هیچی بهتر بود

بعد از ۲۰ دقیقه وول خوردن روی کاناپه بالاخره خوابم برد و بیهوش شدم

صبح با صدای در از خواب پریدم و به سمت در رفتم آهو هم از خواب بیدار شده بود و تا ببینه کیه در اتاق رو باز کردم

که با دیدن‌یکی از خدمتکارا که سینی  صبحونه توی دستش بود گفتم:

+این چیه

_سلام آقا صبح بخیر خانم گفتن که شاید صبحونتونو اینجا بخورید به خاطر همین منم سینی صبحونه رو براتون آوردم اینجا

برای اینکه بیشتر سوتی نده سینی رو از دستش گرفتم و بهش اشاره کردم تا بره

وارد اتاق شدم و با پام درو بستم

آهو متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت :

_وای این دختره هم خوله چرا یه جوری حرف می‌زد انگار ارباب زاده‌ای چیزی هستی

برای اینکه ضایع نشه خنده کردم و گفتم :

+ولش کن بابا یه تختش کمه

_ولی عجیبه‌ها چرا خانم برات سینی صبحانه فرستاده؟

چشمکی بهش زدمو گفتم:

+ شاید روم کراشه
دیدگاه ها (۹)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت131معلوم بود باور نکرده حرفمو یه جوری شده...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت132ظرف صبحونه رو برداشتماز جام بلند شدم ت...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت129+می‌دونی که دیگه نمی‌تونی برگردی تو او...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت128بعد از چند دقیقه آهو با سر و قیافه ی خ...

پارت ۸ فیک مرز خون و عشق

پارت ۶۹ فیک ازدواج مافیایی

رمان اوشی نوکو قسمت ۷🎀🔮من گفتم دیگه بسه بریم بخوابیم😴 روبی گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط