صبح است و شهر
صبح است و شهر ،
زیرِ بارانِ نمنمِ پاییزی، بویِ دلتنگی میدهد .
از پشتِ پنجرہ ، رقصِ آهستهی برگهایِ خیس ،
شبیه به نغمهای قدیمی و دلگیر ،
روحم را مینوازد. هوا سرد است،
اما نه به سردی جای خالی دستانت در دستهایم.
کاش اینجا بودی تا این سرماےِ صبحگاهی مهر ،
با بخارِ نفسهای گرمِ تو ،
مغلوب میشد . صبح بدونِ عطرِ حضورِ تو ،
تنها یک ادامهی سادہ از شب است ؛
نه آغازِ یک روزِ تازہ .
چایِ داغی که می نوشم ، طعمِ تلخِ انتظار میدهد
هر جرعه ، سنگیست که بہ عمقِ دریای
این نبودن پرتاب میکنم. و من ، تنها در
انتظارِ آن خورشیدِ نگاهِ تو هستم که
طلوع کند و تمامِ این اندوههای پاییزی
را ، به رنگِ عشق، رنگآمیزی کند.
کجایی؟
که این صبحِ دلبرانه ی پاییزی ، فقط با
صدای "دوستت دارم"های تو ، کامل میشود ...
زیرِ بارانِ نمنمِ پاییزی، بویِ دلتنگی میدهد .
از پشتِ پنجرہ ، رقصِ آهستهی برگهایِ خیس ،
شبیه به نغمهای قدیمی و دلگیر ،
روحم را مینوازد. هوا سرد است،
اما نه به سردی جای خالی دستانت در دستهایم.
کاش اینجا بودی تا این سرماےِ صبحگاهی مهر ،
با بخارِ نفسهای گرمِ تو ،
مغلوب میشد . صبح بدونِ عطرِ حضورِ تو ،
تنها یک ادامهی سادہ از شب است ؛
نه آغازِ یک روزِ تازہ .
چایِ داغی که می نوشم ، طعمِ تلخِ انتظار میدهد
هر جرعه ، سنگیست که بہ عمقِ دریای
این نبودن پرتاب میکنم. و من ، تنها در
انتظارِ آن خورشیدِ نگاهِ تو هستم که
طلوع کند و تمامِ این اندوههای پاییزی
را ، به رنگِ عشق، رنگآمیزی کند.
کجایی؟
که این صبحِ دلبرانه ی پاییزی ، فقط با
صدای "دوستت دارم"های تو ، کامل میشود ...
- ۱۱.۹k
- ۲۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط