آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
آمدی؟ وه! که چه مشتاق و پریشان بودم !
تا برفتی ز بَرَم صورتِ بی جان بودم
نه فراموشی ام از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم …
بی تو، در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه ی خار مُغیلان بودم
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت، کشته ی هجران بودم …
به توّلای تو در آتشِ محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت:
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم …
سعدی
تا برفتی ز بَرَم صورتِ بی جان بودم
نه فراموشی ام از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم …
بی تو، در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه ی خار مُغیلان بودم
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت، کشته ی هجران بودم …
به توّلای تو در آتشِ محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت:
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم …
سعدی
- ۱.۹k
- ۱۵ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط