پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:²⁷

𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴: چرا باید برات تعریف کنم...؟
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:میتونم شلاق و دوبرابر کنم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:نهههه...خب...یه خونواده ی عالی داشتم...یه مادر و یه پدر خوب...یه داداش مهربون...توی یه تصادف پدر و مادرم و از دست دادم...بعد...برادرم هم همون روز تصادف کرد...من بعد از اون تصادف...فراموشی گرفتم...البته فقط...بعضی جاها از زندگیم رو...(با لکنت)
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:ت...تصادف...؟...۸ سال پیش..؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اره...چجوری میدونی...؟
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:اسم برادرت...چی بود...؟یادت میاد...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:نه...
اومد نزدیک صورتم...
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:تلاش کن...اسمش...شوگا...نبود...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:ام...درسته..!تو از کجا میشناسیش...؟
یکدفعه انگار...دنیا رو سرش خراب شد...از من فاصله گرفت...
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:ج...جنا...؟...خودتی...؟
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:کی...خبر...مرگ....یعنی برادرتو...داد بهت...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:مین‌ هوانگ عموم...اون منو نخواست...و بعدش فرستادم پرورشگاه...
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:م...من...چی...چیکار...کردم...؟
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:من...من...شوگام...!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چی...؟...
دوباره سرگیجه گرفتم...ایندفعه فرق داشت...خاطراتم جلوی چشمم عبور میکردن...اون صدای‌تو مال منی...مال کوک بود....اون صدای مهم نیست چقد بچه ای من منتظرت میمونم...مال جیمین بود...و اون صدای بغض دار مراقب خودت باش...مال کوک بود...اونی که نجاتم داد جیمین بود...و...من...تموم خونوادم رو یادم اومد...پدرم....مافیا بود...من...من همون جنام...؟...ی...یعنی چی...؟...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:(جیغ)من...همون جنام....؟
..حرفام دیگه دست خودم نبود...دیگه نمیدونستم دارم چی میگم...هر چیزی رو که به یاد اوردم به زبون اوردم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چی...؟واقعا‌‌‌...یونگی....اها یا همون شوگا...فکر کردی این همه اتفاق...تخصیر کیه...؟...اونی که مارو از هم جدا کرد و پدر و مادرمون و کشت...؟...اونی که نجاتم داد کی بود...؟.....و اونایی که تو باهاشون دشمنی...کسایی بودن که نجاتم دادن...!...جیمین نجاتم داد...اگه اون نبود من الان اینجا نبودم...!(داد و گریه)
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من...فقط یه مهرم...ازم اسفاده میکنن...بعد دورم میندازن...!...(گریه و داد)
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:من...من...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:(نزدیک یونگی شد)تو همونی بودی که بهم تجاوز کردی...تو مثلا برادرم بودیییی.!...تو فقط منو عذاب ندادی...خودتم با اینکارت عذاب دادی...میفهمییییی...؟...چرا نگام نمیکنی...؟تازه فهمیدی چه بلایی سر من اوردی؟تموم زندگیت دنبال من بودی...
همونطوری که داشتم جیغ میکشیدم و گریه میکردم...جونگکوک و جیمین نمیدونم از کجا... با سرعت به سمتم دویدن...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جی یونگگگگگ...!!!!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:جونگکوک...جیمین...چجوری...
دویدن سمتم...و بغلم کردن...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چرا زودتر نیومدین...(گریه)من خیلی عذاب کشیدم...هق...من منتظرتون بودم...هق(گریه)
جیمین رفت سراغ یونگی...کوک همونطور که بغلم کرده بود و سرمو نوازش میکرد و میبوسید و گریه میکرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ببخشید...ببخشید عزیزم...(گریه...)
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تو...میدونی...که چیکار کردی...؟
یونگی به زمین افتاد...جی یونگ و کوک تو بغل هم بودن...یونگی...گریه میکرد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻: یکم از حرفاتون رو شنیدم...تو...واقعا...برادرش بودی...؟...اون واقعا جناست...؟
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:ا...ره...(گریه)
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چی...؟...جی یونگ راسته.‌.؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:در..سته نمی...تونم....توضی...ح...کامل....بد‌....م
و جی یونگ از شدت خستگی بیهوش شد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جی...یونگ...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باید ببریمش بیمارستان...
کوک همونطور که جی یونگ رو براید بغل کرده بود...به سمت ماشین رفت‌...
یونگی...نمیتونست کار بکنه و فقط داد میزد...
سوار ماشین شدیم...
𝗧𝗮𝗲𝗵𝘆𝘂𝗻𝗴:اون عوضی...چه بلایی...سرش...اورده...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:حرکت کن...گاز بده...
و مسیر ۴ ساعته رو تو ۲ ساعت طی کردن...
دیدگاه ها (۳۸)

پدر ناتنی من...part:²⁸بیمارستان:𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خانم به بیمار بدحا...

پدر ناتنی من...part:²⁹حالا بزرگ شده...فشار روانی و جسمی خیلی...

پدر ناتنی من...part:²⁶داشنیم با جین و تهیونگ و جیمین دنبال ی...

پدر ناتنی من...part:²⁵عمارت دوم یونگی:من...کجام...؟...چرا ای...

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

پارت ۲۳ویو ات تو اون مهمونی کلی شیشه خون بود که حالمو بهم زد...

پدر ناتنی من...part:³⁶𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:یادته جلوی چشم من ب مامانم تجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط