گمشده پارت
گمشده پارت⑤
نامی:خـ...خب..ا...الان..چـ..چیکا...چیکار کنم؟چیکار کنم چطور باید بهش بگم؟
یونگی:نامجون بزار یه ماه بگذره که مطمعن بشیم بعد تو ام برو استراحت کن
نامجون:یونگی!؟
یونگی:بله
نامی:اون گفت ات 17 سالشه پس هنوز مدرسه میره نه؟
یونگی:اره.....ببینم باز چه فکر شومی تو سرته؟
نامی:من به جای معلم میرم مدرسه ای که ات درس میخونه تو ام به عنوان دانش اموز بیا اونجا اینطوری میتونیم بیشتر هواشو داسته باشیم و از طرفی احتمال اینکه ازت خوشش بیاد بیشتره
جین:راست میگه یونگی به نعف هردوتونه بهتره قبول کنی
یونگی:بـ...باشه...باشه فقط خودت کاراش رو بکن دیگه من باید برم جایی
نامی:باشه
*جین نامی رو برد و الان یونگی تو اتاقش تنهاس
یونگی:میخواستم برم خونه ی ات و چون میدونستم اگه بگم نامجون نمیزاره نگفتم بهش دربینارو غیر فعال کردم و یه رمز مخصوص گذاشتم روش که فقط خودم میدونم به برادرم هم گفتم که میرم بیرون و پیش نامجون بمونه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
ات:داشتم کتاب میخوندم الان فکر کنم دقیقا یه ساله که اینطوریم و هر شب کابوس میبینم و ساعت 4 صبح از خواب میپرم دیگه عادت کرده بودم داشتم کتابمو میخوندم که یهودر باز شد و یه غروبه سریع اومد تو و انداختم رو تخت حتی بهم فرصت بستن دکمه های لباسم هم نداد نمیدونم چی شد تو شک بودم و وقتی به خودم اومدم دیدم که داره میبوسم هر چقدر دست و پا میزدم نمیتونستم از شرش خلاص شم.....بلاخره بزرگ ترین ترسم اومد من سراغم...نه...نه من نمیخوام...نمیخوام به همین زودی...به همین زودی یکی بیاد و همچی رو به هم بریزه...یکی بیاد بهم دست درازی کنه....بهم تجاوز کنه و برا پی زندگیش....نه نمیخوام....دیگه اشکم در اومده بود.....
ات تو ذهنش خطاب به یونگی:هـ...هی..و...ولم کن....ولم کننن من میترسم ولم کننننن.....چرا....چرا نمیفهمی...ولم کن.....این کارت با کشتنم فرقی نداره ولم کننننننن.....
یونگی:وقتی اینو گفت انگار یه خنجر بزرگ فرو کرد توی قلبم...من چم شده؟.....چـ....چرا؟.......چرا باید عشقمو بکشم؟
ولش کردمو سرمو بردم و توی گردنش نفس کشیدم
یونگی:هییییی نترس کوچولو....کاریت ندارم....کاریت ندارم اگه فقط یکم از خونتو به من بدی.....
یونگی تو ذهنش:نمیخواستم این کارو کنم ولی نمیخواستم فکر کنه عاشقشم
یونگی:تو چهرمو دیدی؟
ات:با صدای لرزون:نـ...نه
یونگی:کمی عصبی:مگه نگفتم نترس؟من گفتم کاریت ندارم دیگه برا چی میترسی؟هه نکنه از ومپایرا میترسی؟
ات:نـ...نه..از ومپایرا نمیترسم و..ولی بهم حق بده با اتفاقی که الان افتاد یکم شوکه شده باشم...حالا هم پاشو از روم نفسات قلقلکم میده....مگه نمیگم پاشو؟
ادامه دارد....
نامی:خـ...خب..ا...الان..چـ..چیکا...چیکار کنم؟چیکار کنم چطور باید بهش بگم؟
یونگی:نامجون بزار یه ماه بگذره که مطمعن بشیم بعد تو ام برو استراحت کن
نامجون:یونگی!؟
یونگی:بله
نامی:اون گفت ات 17 سالشه پس هنوز مدرسه میره نه؟
یونگی:اره.....ببینم باز چه فکر شومی تو سرته؟
نامی:من به جای معلم میرم مدرسه ای که ات درس میخونه تو ام به عنوان دانش اموز بیا اونجا اینطوری میتونیم بیشتر هواشو داسته باشیم و از طرفی احتمال اینکه ازت خوشش بیاد بیشتره
جین:راست میگه یونگی به نعف هردوتونه بهتره قبول کنی
یونگی:بـ...باشه...باشه فقط خودت کاراش رو بکن دیگه من باید برم جایی
نامی:باشه
*جین نامی رو برد و الان یونگی تو اتاقش تنهاس
یونگی:میخواستم برم خونه ی ات و چون میدونستم اگه بگم نامجون نمیزاره نگفتم بهش دربینارو غیر فعال کردم و یه رمز مخصوص گذاشتم روش که فقط خودم میدونم به برادرم هم گفتم که میرم بیرون و پیش نامجون بمونه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
ات:داشتم کتاب میخوندم الان فکر کنم دقیقا یه ساله که اینطوریم و هر شب کابوس میبینم و ساعت 4 صبح از خواب میپرم دیگه عادت کرده بودم داشتم کتابمو میخوندم که یهودر باز شد و یه غروبه سریع اومد تو و انداختم رو تخت حتی بهم فرصت بستن دکمه های لباسم هم نداد نمیدونم چی شد تو شک بودم و وقتی به خودم اومدم دیدم که داره میبوسم هر چقدر دست و پا میزدم نمیتونستم از شرش خلاص شم.....بلاخره بزرگ ترین ترسم اومد من سراغم...نه...نه من نمیخوام...نمیخوام به همین زودی...به همین زودی یکی بیاد و همچی رو به هم بریزه...یکی بیاد بهم دست درازی کنه....بهم تجاوز کنه و برا پی زندگیش....نه نمیخوام....دیگه اشکم در اومده بود.....
ات تو ذهنش خطاب به یونگی:هـ...هی..و...ولم کن....ولم کننن من میترسم ولم کننننن.....چرا....چرا نمیفهمی...ولم کن.....این کارت با کشتنم فرقی نداره ولم کننننننن.....
یونگی:وقتی اینو گفت انگار یه خنجر بزرگ فرو کرد توی قلبم...من چم شده؟.....چـ....چرا؟.......چرا باید عشقمو بکشم؟
ولش کردمو سرمو بردم و توی گردنش نفس کشیدم
یونگی:هییییی نترس کوچولو....کاریت ندارم....کاریت ندارم اگه فقط یکم از خونتو به من بدی.....
یونگی تو ذهنش:نمیخواستم این کارو کنم ولی نمیخواستم فکر کنه عاشقشم
یونگی:تو چهرمو دیدی؟
ات:با صدای لرزون:نـ...نه
یونگی:کمی عصبی:مگه نگفتم نترس؟من گفتم کاریت ندارم دیگه برا چی میترسی؟هه نکنه از ومپایرا میترسی؟
ات:نـ...نه..از ومپایرا نمیترسم و..ولی بهم حق بده با اتفاقی که الان افتاد یکم شوکه شده باشم...حالا هم پاشو از روم نفسات قلقلکم میده....مگه نمیگم پاشو؟
ادامه دارد....
- ۳.۱k
- ۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط