part

part⁵

چند روز از اون شب گذشته بود.

ا.ت توی بالکن اتاقش ایستاده بود.
روسیه، هنوز سرد بود، ولی سرمای بیرون در برابر یخ‌زدگی دلش، چیزی نبود.

فنجون قهوه توی دستش لرزید.
نه به خاطر سرما.
به خاطر نگاه اون شب جئون.
به خاطر اون بغضی که توی چشم‌هاش بود.

لوکاس از داخل اتاق اومد بیرون و کنارش ایستاد.

«بازم خوابت نبرده؟»

ا.ت لبخند کوچیکی زد، اما بدون اینکه نگاهش رو از منظره بگیره:

«آدم وقتی گذشته‌ش خواب نمی‌ذاره، چه فرقی داره شب و روز؟»

لوکاس مکث کرد. یه لحظه خواست حرفی بزنه… اما فقط آه کشید.

«اگه هنوزم دوستش داری… چرا برنمی‌گردی؟»

ا.ت سرش رو پایین انداخت.

«دوست‌داشتن همیشه کافی نیست، لوکاس.
گاهی عشق هم باید قربانی شه، تا یکی دیگه بتونه زندگی کنه…»

او لحظه‌ای سکوت کرد و ادامه داد:

«اون مرد، توی دنیایی قدم می‌زنه که خون توش پاشیده شده…
من نمی‌خوام بخشی از اون دنیا باشم.»

لوکاس چیزی نگفت.

اما ته دلش می‌دونست…
ا.ت با همه‌ی این حرف‌ها، هنوز عاشقه.
و عاشق، دیر یا زود، راهشو پیدا می‌کنه.
دیدگاه ها (۰)

part⁶در اتاق کنفرانس تاریک و ساکتِ زیرزمین ساختمان مافیا، صد...

part⁴ا.ت هنوز همون‌طور دم در ایستاده بود.نفس‌هاش سنگین بود.ق...

part³صبح شده بود.آسمون روسیه هنوز خاکستری بود.اما حال جئون ا...

فیک مافیای سیاه من part 2

دو رقیب عشقیپارت ۳از زبان راوی:اون دوتا عاشق با موتور به سمت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط