part
part:7
*چند ساعت بعد*
[وقتش بود برم مدرسه اریس...از اتاقم اومدم بیرون]
منشی: کجا میرین؟...
آلن: یه جا کار دارم...تا وقتی نیستم حواست به شرکت باشه
منشی: بله آقا
[رفتم سمت ماشین...سوار شدم و حرکت کردم سمت مدرسش...یعنی اریس چیکار کرده؟خیلی عجیبه اون معمولا کاری به کار کسی نداره...شایدم نمره هاش پایین اومده...واقعا نمی دونم...]
*چند دقیقه بعد*
[رسیدم مدرسش...رفتم سمت دفتر مدیر...در زدم و بعد وارد شدم]
آلن: سلام
مدیر: سلام
آلن: شما دیروز گفتین بیام...چه کاری داشتین؟
مدیر: آها درسته...پس شما برادر اریس هستین؟
آلن: بله
مدیر: که اینطور...بهتون بر نخوره اما خیلی جوونین...و...اصلا شبیه اریس نیستین حتی یه ذره...
آلن: ما خواهر و برادر ناتنی هستیم...میشه بریم سر اصل مطلب....اریس چیکار کرده؟؟*عصبانی*
مدیر: بد فکر نکنین اریس کاری نکرده تازه دختر خیلی خوب و آرومی هست
آلن: اگه آرومه...پس چرا خواستین بیام؟*تعجب و جدی*
مدیر: مشکل همین جاست هیچی نمیگه هر کاری می کنیم نتونستیم بفهمیم چشه...سه بار در هفته یا شایدم چهار بار داخل مدرسه بالا میاره...اجازه نمی ده کسی ماینش کنه...چند بار هم سر کلاس قش کرده و حتی بعضی وقتا خوابش می بره...میخواستم ازتون بپرسم بیماری خاصی داره؟؟
آلن: ن..نه اون حتی به منم نگفته
مدیر: که اینطور...بهتره باهاش صحبت کنین
آلن: باشه...
مدیر: ممنون که اومدین
[سر تکون دادم و رفتم بیرون...اریس هیچی در این مورده بهم نگفته بود...رفتم سمت کلاسش بعد از اینکه زنگ خورد اومد بیرون منم دستشو گرفتم و بردمش بیرون داخل حیاط و یه جای خلوت پیدا کردم]
اریس: تو اینجا چیکار می کنی؟!*تعجب*
آلن: چرا بهم نگفتی؟*به دیوار تکیه داد و به پایین نگاه کرد*
اریس: چی رو؟...
آلن: اینکه بالا میاره یا اینکه سر کلاس از هوش میری یا خوابت می بره!...
اریس: م..من..
آلن: من دشمنت نیستم اریس...بهم بگو چت شده؟
اریس: ....
آلن: همیشه فکر می کردم غذا نخوردنت بخاطر اینکه نمیخوای وزنت بیشتر بشه اما تو...
اریس: آره...من نمی خورم چون اشتها ندارم!!!هر شبم که بهت میگم من بیدار می مونم درس می خونم در اصل دارم تا صبح گریه می کنم!!! و سر کلاس خوابم میبره چون تا صبح بیدار بودم!!من کم خونی دارم برای همین خیلی زود حالم بد میشه!!!اصلا چرا اینارو به تو میگم...*گریه*
اریس: اصلا برا کسب مهم نیستم...*گریه*
آلن: این حرفو نزن اریس...
اریس: چرا؟...من که دارم درست میگم اگه برا کسی مهم هستم چرا مامانم از بابام جدا شد و به حال من فکر نکرد و بعد اومد بابای تو ازدواج کرد و منو ول کرد پیش تو و چند ساله حتی نمی خواد بپرسه من زندم یا مردم...*گریه*
乁༼☯‿☯✿༽ㄏ
...ادامه دارد...
*چند ساعت بعد*
[وقتش بود برم مدرسه اریس...از اتاقم اومدم بیرون]
منشی: کجا میرین؟...
آلن: یه جا کار دارم...تا وقتی نیستم حواست به شرکت باشه
منشی: بله آقا
[رفتم سمت ماشین...سوار شدم و حرکت کردم سمت مدرسش...یعنی اریس چیکار کرده؟خیلی عجیبه اون معمولا کاری به کار کسی نداره...شایدم نمره هاش پایین اومده...واقعا نمی دونم...]
*چند دقیقه بعد*
[رسیدم مدرسش...رفتم سمت دفتر مدیر...در زدم و بعد وارد شدم]
آلن: سلام
مدیر: سلام
آلن: شما دیروز گفتین بیام...چه کاری داشتین؟
مدیر: آها درسته...پس شما برادر اریس هستین؟
آلن: بله
مدیر: که اینطور...بهتون بر نخوره اما خیلی جوونین...و...اصلا شبیه اریس نیستین حتی یه ذره...
آلن: ما خواهر و برادر ناتنی هستیم...میشه بریم سر اصل مطلب....اریس چیکار کرده؟؟*عصبانی*
مدیر: بد فکر نکنین اریس کاری نکرده تازه دختر خیلی خوب و آرومی هست
آلن: اگه آرومه...پس چرا خواستین بیام؟*تعجب و جدی*
مدیر: مشکل همین جاست هیچی نمیگه هر کاری می کنیم نتونستیم بفهمیم چشه...سه بار در هفته یا شایدم چهار بار داخل مدرسه بالا میاره...اجازه نمی ده کسی ماینش کنه...چند بار هم سر کلاس قش کرده و حتی بعضی وقتا خوابش می بره...میخواستم ازتون بپرسم بیماری خاصی داره؟؟
آلن: ن..نه اون حتی به منم نگفته
مدیر: که اینطور...بهتره باهاش صحبت کنین
آلن: باشه...
مدیر: ممنون که اومدین
[سر تکون دادم و رفتم بیرون...اریس هیچی در این مورده بهم نگفته بود...رفتم سمت کلاسش بعد از اینکه زنگ خورد اومد بیرون منم دستشو گرفتم و بردمش بیرون داخل حیاط و یه جای خلوت پیدا کردم]
اریس: تو اینجا چیکار می کنی؟!*تعجب*
آلن: چرا بهم نگفتی؟*به دیوار تکیه داد و به پایین نگاه کرد*
اریس: چی رو؟...
آلن: اینکه بالا میاره یا اینکه سر کلاس از هوش میری یا خوابت می بره!...
اریس: م..من..
آلن: من دشمنت نیستم اریس...بهم بگو چت شده؟
اریس: ....
آلن: همیشه فکر می کردم غذا نخوردنت بخاطر اینکه نمیخوای وزنت بیشتر بشه اما تو...
اریس: آره...من نمی خورم چون اشتها ندارم!!!هر شبم که بهت میگم من بیدار می مونم درس می خونم در اصل دارم تا صبح گریه می کنم!!! و سر کلاس خوابم میبره چون تا صبح بیدار بودم!!من کم خونی دارم برای همین خیلی زود حالم بد میشه!!!اصلا چرا اینارو به تو میگم...*گریه*
اریس: اصلا برا کسب مهم نیستم...*گریه*
آلن: این حرفو نزن اریس...
اریس: چرا؟...من که دارم درست میگم اگه برا کسی مهم هستم چرا مامانم از بابام جدا شد و به حال من فکر نکرد و بعد اومد بابای تو ازدواج کرد و منو ول کرد پیش تو و چند ساله حتی نمی خواد بپرسه من زندم یا مردم...*گریه*
乁༼☯‿☯✿༽ㄏ
...ادامه دارد...
- ۲.۹k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط