میان دو نگاه

میشه یک رمان خیلی طولانی بنویسی از اینکه هیونجین و بنگ چان دوتاشون عاشق ا/ت هستن و باهم سر ا/ت در رقابتن آخرش با خودت فقط لطفاً شاد باشه و این که ا/ت کدوم رو انتخاب کنه هم با خودت فقط لطفاً هر کدومشون رو که انتخاب کرد اون یکی دیگه ازدواج نکنه
p:۱
صبح همون روزی که قرار بود زندگیت عوض شه، تو فقط داشتی دنبال گمشده‌ت می‌گشتی:
اون قاشق لعنتیِ قهوه‌ات.

ولی وقتی ایمیلتو باز کردی، قاشق یادِت رفت، قهوه یادِت رفت، حتی اسم خودت هم یادِت رفت.

> «برای همکاری با تیم محتوای استری‌کیدز پذیرفته شدید.»



شیش بار خوندی.
هفت بار.
بازم باور نکردی.
بعدش فقط نشستی وسط آشپزخونه و به هوا خیره شدی مثل گوسفند.

سه روز بعد، توی لابی JYPE ایستاده بودی و از استرس می‌خواستی همون‌جا برگردی خونه.
به خودت گفتی:
ظاهر حرفه‌ای، نفس عمیق، اصلاً معلوم نشه طرفداری…

در استودیو رو که باز کردی، اولین کسی که برگشت و نگاهت کرد:

هیونجین.

موهاش بهم ریخته بود، صورتش قرمز از تمرین، یه قطره عرق هم داشت می‌اومد پایین گردنش…
و دقیقاً دو ثانیه کامل بهت خیره شد.
نه از روی بی‌ادبی—
از اون نگاه‌هایی که انگار مغزش گفته باشه: این دیگه کیه؟

هیونجین آرام چونه‌شو بالا داد.
«تو جدیدی؟»

صدات درنمیومد.
بالاخره یک «آ… بله» درآوردی.

قبل از اینکه چیزی اضافه کنی، یکی از پشت سرش اومد جلو.
همون لحظه دو تا دست قوی دور شونهٔ هیونجین پیچید و یه نفر کشیدش عقب:

بنگ‌چان.

«داداش یه‌کم جا بده.»
بعد به تو نگاه کرد و یه لبخند گرم زد:
«سلام! من چانم. تو همون نیروی جدیدی؟ خوش اومدی!»

دستتو گرفت.
گرم. مطمئن.
یه‌جوری که احساس کردی واقعاً خوشحال شده تو رو ببینه.

هیونجین کنار چان وایستاده بود و زیر لب گفت:
«من می‌خواستم اول خوش‌آمد بگم…»

چان: «خب من زودتر رسیدم.»
هیونجین: «چون تو دویدیو جلو!»
چان: «چون تو یخ زده بودی!»
هیونجین: «نبودم!»
و بعد هر دو ساکت شدند، ولی نگاهاشون هنوز به هم چسبیده بود.

تو فقط ایستاده بودی مثل نون تست سوخته.

از اون لحظه به بعد، هر طرف که می‌رفتی، یکی از اون دوتا هم همون‌طرف بود.

تو داشتی کابل‌های دوربینو مرتب می‌کردی؟
چان کنارت خم شده بود و می‌گفت:
«اگه خواستی یاد بدم چی به چیه.»

تو داشتی نور تنظیم می‌کردی؟
هیونجین می‌اومد جلوتر از حد لازم و می‌گفت:
«می‌خوای من نگه دارم؟ خطرناکه این‌جوری.»

چشم‌غره‌های خفن بینشون رد و بدل می‌شد.
انگار تو اصلاً نبودی و جنگ جهانی سوم پشت سر تو شروع شده بود.

آخر تمرین، چان سریع اومد سمتت:
«اگه فردا اومدی، بیا اول با من هماهنگ کن. برات راحت‌تره.»

دو ثانیه بعدش، هیونجین ظاهر شد و کاملاً جلوی چان وایستاد.
قشنگ سدّ انسانی ساخت.

«نه. اول با من. من کارمو تمیزتر انجام می‌دم.»

چان: «هیونجین؟»
هیونجین: «آره؟»
چان: «داریم دعوا می‌کنیم؟»
هیونجین: «نه. داریم حرف می‌زنیم.»
چان: «مشخصه.»

تو وسطشون وایستاده بودی و به یک چیز فکر می‌کردی:

من فقط امروز اومدم سر کار. چرا این دو تا دارن واسه من مسابقه می‌ذارن؟

ولی جوابش خیلی ساده بود—
از همون لحظهٔ اول،
هیونجین تو رو دید.
چان تو رو دید.
و هیچ‌کدوم هم حاضر نبودن بذارن اون یکی زودتر نزدیکت بشه.

و این…
فقط شروعش بود.
*پایان*
دیدگاه ها (۰)

میان دونگاه

میان دو نگاه

اعضا موقع خواب

رفتارشون با بچتون

میان دو نگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط