The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part 2


دستش هنوز روی دفتر بود.
نگاهت روی خطوط نقاشی قفل شده بود، اما حضور گرم و محکم انگشت‌های او روی جلد، بیشتر از هرچیز دیگه‌ای حواست رو می‌گرفت.

انگار دنیا برای چند لحظه ساکت شده بود، مثل اینکه همه‌ی صداها از بین رفته باشن و فقط صدای تپش قلبت باقی مونده باشه.

وقتی بالاخره سر بلند کردی، با همون چشم‌هایی روبه‌رو شدی که بارها روی کاغذ آورده بودی.
از نزدیک حتی زیباتر بودن؛ برق خاصی داشتن، چیزی شبیه به راز، چیزی که تو رو می‌ترسوند و در عین حال جذب می‌کرد.

– این نقاشی‌ها... همشون منم؟

صدای جیمین ملایم بود، اما پشتش جدیتی بود که ن*فس‌ت رو برید.

– م… من…

کلمه‌ها توی دهنت گیر کرده بودن.
حس می‌کردی هر چی بگی باور نکردنی به نظر میاد.
چه جوری می‌تونستی بگی که از بچگی خوابش رو می‌دیدی؟

اون دفتر رو کمی بالا گرفت، ورق زد.
هر صفحه پر بود از خودش؛
از چشم‌ها، از لبخندش، از حالتی که انگار همیشه با تو حرف می‌زد.
لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست، اما نگاهش جدی‌تر شد.

– من امروز اولین روزی که اینجام.
تو چطور تونستی منو قبل از دیدنم بکشی؟

گرمای صورتت بالا رفت.
گونه‌هات داغ شده بودن، دستات یخ کرده بودن.
نگاهت رو پایین انداختی.

– من… خودمم نمی‌دونم چرا.

صدات اونقدر لرزید که حتی خودت هم متوجه شدی.

برای چند ثانیه هیچ‌کدوم چیزی نگفتین.
سکوت بین‌تون مثل دیواری پر از سؤال بود.
بعد اون با صدایی آروم، اما مطمئن گفت:

– شاید سرنوشت خواسته ما همدیگه رو پیدا کنیم.

این جمله مثل تیری بود که مستقیم به قلبت خورد.
"سرنوشت"...
همون چیزی که بارها و بارها وقتی به نقاشی‌هات نگاه می‌کردی توی ذهنت می‌چرخید.
بارها با خودت گفته بودی:
«شاید یه روزی... شاید یه جایی...»
و حالا اون، همون آدم، با همون چشم‌ها، همون جمله رو گفته بود.

ن*فس‌ت تند شد.
عجولانه دفتر رو گرفتی و توی کیف انداختی.

– من… من باید برم.

صدات مثل زمزمه‌ای شکسته بود، حتی جرات نکردی دوباره بهش نگاه کنی.

با عجله از کلاس بیرون زدی.
راهرو شلوغ بود، پر از صدا، پر از جنب‌وجوش، اما برای تو، همه‌چی محو بود.
فقط صدای قلبت رو می‌شنیدی که هنوز با سرعت غیرطبیعی می‌کو*بید.
دستات می‌لرزیدن.

به حیاط دانشگاه رسیدی، روی نیمکتی گوشه‌ی محوطه نشستی.
هوای خنک پاییزی به صورتت خورد، اما هنوز صورتت داغ بود.
سرت رو توی دست‌هات گرفتی.

«یعنی واقعاً سرنوشت؟
یعنی این همه سال نقاشی کشیدن، خواب دیدن، فقط مقدمه‌ی دیدن امروز بود؟
یا شاید...
فقط دارم زیادی فکر می‌کنم؟»

سعی کردی خودت رو قانع کنی که تصادفه.

که شاید همه‌چی یه جور اتفاق ساده‌ست.
اما هر بار که چشم‌هات رو می‌بستی، همون نگاه جلوی چشمت ظاهر می‌شد.
نگاهی که انگار چیزی رو می‌دونه.

باقی روز رو مثل یک آدم گیج گذروندی.
سر کلاس بعدی اصلاً چیزی ننوشتی، فقط زل زدی به دفتر بسته‌ت.
حتی دوستت چند بار صدات زد اما نشنیدی.
ذهن‌ت جایی دیگه بود.

وقتی عصر به خونه رسیدی، بی‌رمق روی ت*خت افتادی، اما نمی‌تونستی بخوابی.

افکار توی سرت مثل موج، مدام برمی‌گشتن.

بالاخره نیمه‌شب، وقتی همه‌جا ساکت شد، چراغ روی میزت رو روشن کردی و دفتر رو بیرون آوردی.

مداد رو توی دست گرفتی.
دستت خودش شروع به حرکت کرد.
خط‌ها یکی‌یکی روی کاغذ افتادن، مثل اینکه هدایت می‌شدی.
چند دقیقه نگذشت که دوباره صورت اون روی صفحه ظاهر شد.

اما این بار فرق داشت.
چشم‌هاش پر از سؤال بودن.
انگار حتی از روی کاغذ هم بهت نگاه می‌کرد و می‌پرسید:

«تو کی هستی؟
چرا منو از قبل می‌شناسی؟»

اشک‌هات بی‌اختیار روی صفحه چکید.
خط‌های نقاشی کمی محو شدن.
لبخند تلخی زدی.

– کاش بدونم... کاش بفهمم چرا.

و همون‌جا، توی سکوت نیمه‌شب، فهمیدی که این فقط شروع ماجراست.



ادامه دارد....
دیدگاه ها (۶)

تقدیم به همتون...❤️‍🩹🥀

اوووخدااااااا شوهرم چ کیوته...دلم براش تنگه اخه چرا هیچ نشون...

The eyes that were painted for me...عنوان : "چشمانی که برایم...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

چند پارتی درخواستی

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط