آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران رفت

آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
می‌گفت آسان نیست رفتن، گرچه آسان رفت!

با چشم های تار از اشکِ خودم دیدم...
همراه او این شهر و آن کوچه، خیابان رفت!

لیلاتر از مجنون شدم، مجنون تر از لیلا...
تا مطمئن شد می شوم بی او پریشان، رفت!

پرواز یادم داد، اما موقعِ رفتن...
تنها رهایم کرد در آغوش زندان، رفت!

می‌خواست بردارد ز دوشم بار غم اما...
دل کند آخر از منِ همواره ویران، رفت!

وحشی دلم را اهلیِ خود کرد و راهی شد...
می‌خواست صاحب خانه باشد، مثلِ مهمان رفت!

هرچند حرف از آمدن بود اولِ قصه...
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
mzy
دیدگاه ها (۱)

شبت خوشخورشید ...خورشید قصه جان وجانان وبی پایان

- آدمی‌زادهگوگِل که نیست، تا دو تا حرف تایپ کنی حدس بزنه چی ...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هشت🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط