آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران رفت
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
میگفت آسان نیست رفتن، گرچه آسان رفت!
با چشم های تار از اشکِ خودم دیدم...
همراه او این شهر و آن کوچه، خیابان رفت!
لیلاتر از مجنون شدم، مجنون تر از لیلا...
تا مطمئن شد می شوم بی او پریشان، رفت!
پرواز یادم داد، اما موقعِ رفتن...
تنها رهایم کرد در آغوش زندان، رفت!
میخواست بردارد ز دوشم بار غم اما...
دل کند آخر از منِ همواره ویران، رفت!
وحشی دلم را اهلیِ خود کرد و راهی شد...
میخواست صاحب خانه باشد، مثلِ مهمان رفت!
هرچند حرف از آمدن بود اولِ قصه...
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
mzy
میگفت آسان نیست رفتن، گرچه آسان رفت!
با چشم های تار از اشکِ خودم دیدم...
همراه او این شهر و آن کوچه، خیابان رفت!
لیلاتر از مجنون شدم، مجنون تر از لیلا...
تا مطمئن شد می شوم بی او پریشان، رفت!
پرواز یادم داد، اما موقعِ رفتن...
تنها رهایم کرد در آغوش زندان، رفت!
میخواست بردارد ز دوشم بار غم اما...
دل کند آخر از منِ همواره ویران، رفت!
وحشی دلم را اهلیِ خود کرد و راهی شد...
میخواست صاحب خانه باشد، مثلِ مهمان رفت!
هرچند حرف از آمدن بود اولِ قصه...
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
mzy
- ۶۹۵
- ۱۶ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط