تک پارتی از جیمینیییی!:))

هوا خنک بود و یه نسیم آروم بوی درختای کاج کوهستان رو تو فضا پخش کرده بود. مثل همیشه، تو و جیمین رو اون تخته‌سنگ بزرگ تو دل کوهستان نشسته بودید. شب پرستاره بود، ولی انگار یه چیزی فرق داشت، یه حس عجیبی که حتی باد هم نمی‌تونست قایمش کنه. سکوت سنگین بود، ولی نگاه جیمین یه جوری بود که تو رو کنجکاو کرده بود...
یهو سکوت رو شکست: می‌دونی، بارها خواستم این حرفا رو بهت بزنم. ولی نمی‌دونستم چطوری...

نگاهش به ستاره‌ها بود، ولی کلماتش فقط واسه تو بود. تو با چشات زل زده بودی بهش و سعی می‌کردی حرفاشو کامل بفهمی.
درحالی که به ستاره ها نگاه میکرد و لبخند ملیحی روی لبهاش بود ادامه داد: تو واسه من یه چیز دیگه‌ای هستی... از همون روزی که تو کوهستان دیدمت، همه چی عوض شد. تو... مثل نور بودی، تو یه دنیایی که همیشه تاریک بوده..
چشاش دوباره بهت برگشت، و تو نگاهش همه حسایی که سال‌ها تو خودش نگه داشته بود رو دیدی: من همیشه فکر می‌کردم عشق واسه من معنی نداره. یه چیزی تو من، یا شاید تو ماهیت من، عشقو ازم گرفته. ولی تو... بهم نشون دادی که یه چیزی عمیق‌تر از تاریکی هست. تو بهم امید دادی!
یه لبخند کوچولو و غمگین زد. بعد از کمی مکث لب زد : من خون‌آشامم. یه موجودی که باید تو سایه‌ها زندگی کنه. کسی که مردم ازش می‌ترسن و فرار می‌کنن. همیشه فکر می‌کردم این سرنوشت منه، که هیچ‌وقت نمی‌تونم تغییرش بدم. ولی تو... باعث شدی همه این قوانین رو زیر سوال ببرم. تو به من نشون دادی شاید حتی واسه یه خون‌آشام هم عشق ممکن باشه، که شاید حتی من... شایسته کسی مثل تو باشم..
یه لحظه چشاشو پایین انداخت، انگار با خودش درگیر بود. بعد به آرومی گفت: تو هیچ‌وقت ازم نترسیدی. حتی وقتی فهمیدی کی هستم، وقتی می‌تونستی قضاوتم کنی یا ازم دور بشی، تو موندی. تو... یه شجاعتی داری که من هیچ‌وقت ندیدم. این... واسه من خیلی بیشتر از یه محبت ساده‌ست...
یه نفس عمیق کشید، انگار که با تمام قدرت داشت حرفاشو انتخاب می‌کرد : من عاشقت شدم. نه واسه اینکه مجبور شدم، بلکه چون تو تنها کسی هستی که ازم نترسید، وقتی زخمی بودم کنارم بودی... وقتی همه منو هیولا خطاب میکردن و ازم فاصله میگرفتن، تو با اون لبخند های شیرینت گفتی عیب نداره جیمینا... من اینجام!
تو واسه من بیشتر از یه دوست هستی. تو دنیای منی...
قلبت داشت محکم می‌زد. این لحظه یه چیزی بود که اصلاً انتظارشو نداشتی، ولی یه لبخند گرم و صادقانه زدی. جیمین یه لحظه مکث کرد، بعد دستشو آروم جلو آورد و انگشتاش نرمی گونه‌اتو لمس کردن. نگاهش تو چشات قفل شد : می‌دونم شاید این احساسو نباید داشته باشم، ولی دیگه نمی‌تونم پنهونش کنم...
همون‌طور که فاصله بینتون کم می‌شد، لب‌هاشو آروم گذاشت رو لبات؛
یه تماس نرم ولی پر از معنی، انگار که همه تاریکی‌ها و دردهاش تو اون لحظه نابود شد. وقتی سرشو کمی عقب برد، چشماش برق می‌زد : دوست دارم... آدم کوچولو!

لیلیلیلی✨✨✨
فک کنم کسی که درخواست داده بود میخواست خیلی دارک و اینا باشه ولی متاسفانه اینا جز چیزاییه که نمیتونم خوب بنویسممم ... گوگولی فقط میتونم😂
اگه اینو الان میخونین، یعنی ساعت سه و بیست دقیقه صبح، پاشین برین بخوابیننن
بوس به موهای قشنگتونننن ویولت عاشقتونههههه
منتظر نظراتتون هستممممم!
دیدگاه ها (۴۵)

دو پارتی از یونگی:)

پارت دوو:>

تک پارتیِ درخواستیی و متفاوت:)

بقیه‌ش:)

یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم اینکه همیشه گوشه ی قلبم بودی وقتی...

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

میان عشق و درد---پارت ششم:اون عصر، یونا تو خونه نشسته بود و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط