فیک ١٠۴
یونگی که رفت، کوک یه نگاه سریع به دخترش انداخت. که از حموم اومده بیرون و لباسش پوشیده بود .تو چشماش پر از نگرانی و یه خشم خفه شده بود. بدون اینکه حرفی بزنه، دست هرا رو گرفت و سریع سوار ماشینش کرد. یه سکوت سنگینی بینشون بود، هرا از کارای یهویی و حال عجیب باباش ترسیده بود. آروم آروم اشک از گوشه چشماش می ریخت، ولی هیچی نمی گفت. انگار نمی خواست باباشو بیشتر ناراحت کنه.
کوک بی حرف ماشینو به سمت ساحل روند. وقتی رسیدن، بدون هیچ توضیحی پیاده شد، در طرف هرا رو باز کرد، با دقت بغلش کرد و بردش سمت شن های ساحل. سکوت بینشون هنوز بود؛ فقط صدای آروم موجای دریا و بازی باد تو شن ها، این سکوت سنگینو می شکست.
آروم رو شن ها نشست، هرا رو تو بغلش جا داد و دستشو رو موهای نرم و خرمایی دخترش کشید. چشماش خسته بود و دلش پر، ولی می خواست خودشو آروم نشون بده. یه لبخند که نمی دونست از کجا اومده بود، رو لبش نشست و با لحن آروم و صمیمی گفت:
کوک:خرگوشم... می خوام یه چیزی ازت بپرسم. می تونی قشنگ برام تعریف کنی مامان جونگ هی چه شکلی بود؟ باشه؟
هرا با شنیدن اسم مامان جونگ هی یه کم جا خورد. به باباش نگاه کرد و چشماش پر از سوال شد. چرا باباش درباره ی مامان جونگ هی می پرسید؟ با خودش گفت: «چیکار داره با مامان جونگ هی؟»
هرا:واسه چی می خوای بدونی؟
کوک یه لحظه نگاشو گم کرد؛ انگار داشت خاطره هایی رو مرور می کرد که می خواست ازشون فرار کنه. با لحن آروم تری، یکم التماس آمیز جواب داد:
کوک:لطفا... فقط برام بگو.
هرا که هنوز تو شک بود، سرشو تکون داد و گفت:
هرا:«باشه.»
یه نفس کوتاه کشید و شروع کرد حرف زدن. تُن صداش، صدای یه دختر بچه که هنوز دنیا رو کامل نمی شناسه، ولی از درد و نگرانی بیشتر از سنش می فهمه، تو گوشای کوک پیچید:
هرا:مامانش یه زن قد بلند بود. موهاش خیلی بلند بود، مثل یه پرده مشکی که تا روی کمرش می رسید. البته دیدم بیشتر موهاش سفید شده بود... چشمای کشیده داشت، ولی... ولی بابا... چیزی که بیشتر از همه توجهمو جلب کرد، دستاش بود. سیاه بودن. بابا، تا حالا دست کسی اینقدر سیاه دیده بودی؟ زیر چشماش هم همین جوری بود. انگار...
هرا ساکت شد. یهو چشماش یه برق عجیبی زد؛ شاید ترس، شاید یه اضطراب ناشناخته که نمی تونست بگه.
کوک با گوش دادن به حرفای دخترش، یه بغض سخت تو گلوش حس کرد. قلبش بخاطر ترس ها و دردهای دختر کوچولوش درد گرفته بود. یه نگاه غمگین به صورت هرا انداخت و تو دلش خودشو نفرین کرد: «چطوری گذاشتم عروسک کوچولوم این همه غصه بخوره؟ این همه چیز ببینه؟! من چقدر بی کفایتم...»
یه لبخند مصنوعی رو لبش آورد و دستی به صورت هرا کشید. با همون لحن آروم، اما شکسته گفت:
کوک:چیزی نیست خرگوش کوچولوی من. فقط می خواستم بدونم... همین.
کوک بی حرف ماشینو به سمت ساحل روند. وقتی رسیدن، بدون هیچ توضیحی پیاده شد، در طرف هرا رو باز کرد، با دقت بغلش کرد و بردش سمت شن های ساحل. سکوت بینشون هنوز بود؛ فقط صدای آروم موجای دریا و بازی باد تو شن ها، این سکوت سنگینو می شکست.
آروم رو شن ها نشست، هرا رو تو بغلش جا داد و دستشو رو موهای نرم و خرمایی دخترش کشید. چشماش خسته بود و دلش پر، ولی می خواست خودشو آروم نشون بده. یه لبخند که نمی دونست از کجا اومده بود، رو لبش نشست و با لحن آروم و صمیمی گفت:
کوک:خرگوشم... می خوام یه چیزی ازت بپرسم. می تونی قشنگ برام تعریف کنی مامان جونگ هی چه شکلی بود؟ باشه؟
هرا با شنیدن اسم مامان جونگ هی یه کم جا خورد. به باباش نگاه کرد و چشماش پر از سوال شد. چرا باباش درباره ی مامان جونگ هی می پرسید؟ با خودش گفت: «چیکار داره با مامان جونگ هی؟»
هرا:واسه چی می خوای بدونی؟
کوک یه لحظه نگاشو گم کرد؛ انگار داشت خاطره هایی رو مرور می کرد که می خواست ازشون فرار کنه. با لحن آروم تری، یکم التماس آمیز جواب داد:
کوک:لطفا... فقط برام بگو.
هرا که هنوز تو شک بود، سرشو تکون داد و گفت:
هرا:«باشه.»
یه نفس کوتاه کشید و شروع کرد حرف زدن. تُن صداش، صدای یه دختر بچه که هنوز دنیا رو کامل نمی شناسه، ولی از درد و نگرانی بیشتر از سنش می فهمه، تو گوشای کوک پیچید:
هرا:مامانش یه زن قد بلند بود. موهاش خیلی بلند بود، مثل یه پرده مشکی که تا روی کمرش می رسید. البته دیدم بیشتر موهاش سفید شده بود... چشمای کشیده داشت، ولی... ولی بابا... چیزی که بیشتر از همه توجهمو جلب کرد، دستاش بود. سیاه بودن. بابا، تا حالا دست کسی اینقدر سیاه دیده بودی؟ زیر چشماش هم همین جوری بود. انگار...
هرا ساکت شد. یهو چشماش یه برق عجیبی زد؛ شاید ترس، شاید یه اضطراب ناشناخته که نمی تونست بگه.
کوک با گوش دادن به حرفای دخترش، یه بغض سخت تو گلوش حس کرد. قلبش بخاطر ترس ها و دردهای دختر کوچولوش درد گرفته بود. یه نگاه غمگین به صورت هرا انداخت و تو دلش خودشو نفرین کرد: «چطوری گذاشتم عروسک کوچولوم این همه غصه بخوره؟ این همه چیز ببینه؟! من چقدر بی کفایتم...»
یه لبخند مصنوعی رو لبش آورد و دستی به صورت هرا کشید. با همون لحن آروم، اما شکسته گفت:
کوک:چیزی نیست خرگوش کوچولوی من. فقط می خواستم بدونم... همین.
- ۳۹.۴k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط