ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 78 (๑˙❥˙๑)
صبح وقتی بیدار شد در کمال تعجب جونگکوک قبل از بیدار شدنش رفته بود ...بدون اشتها روی میز صبحانه که از قبل آماده شد بود نشست
اما بدون خوردن چیز خواستی بلند شد .... با ذهنی درگیر روی مبل سالن نشست ... لحظه ای بعد با صدای دوست برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن دوستش که دست به کمر ایستاده بود و با اخم الکی نگاه میکرد چشم دوخت
اینها : کجایی دختر دنیا آب ببره تو رو خواب میبره
اینها مقابلش روی مبل نشست و دختر هنوز بی حرف بهش نگاه میکرد اونقدر غرق افکارش شده بود که اصلا متوجه زنگ در نشده بود
اینها وقت چهره پر تشویش دختر رو دید لبخند محوی شد و با نگرانی پرسید : چی شده ویوا این چه وضعیه
دختر لبخند ظاهری زد و سعی کرد ذهنش رو از فکر های منفی دور کنه و با لبخند گفت : چیزی مهم نیست یکم بد خواب شدم ...بی خبر اومدی چیزی شده ؟
اینها کف دستش روی پیشونیش کوبید و گفت : خواب نما شدی ؟ مگه دیروز بهت نگفتم فردا باهم میریم بیرون زود باش آماده شو بریم
دختر که تازه یادش اومده بود باهاش قرار داشته درحالی که با عجله به سمته پله ها میرفت خطاب به دوستش گفت : وای یادم رفته بود پنج دقیقه وایستا الان میام
اینها لبخند به هول بودن دختر زد و سری از روی تأسف تکون داد
بیشتر روز رو با اینها گذروند و خیلی ازش ممنون بود که اینطور حواسش رو پرت میکرد اینها معمولا با پر حرفی هاش و غیبت از این اون میخندوندش و از هر در حرف میزد
اما بین صحبت های که با اینها داشت فهمید که اینها بزودی قرار برای مدت طولانی از کره بره و این بیشتر از قبل ذهنش رو درگیر میکرد
شب جونگکوک مثل تمام روز های اخیر موقع شام خودش رو رسوند
توی سکوت مطلق سالن که تنها صدای که به گوش میرسید
صدای قاشق چنگالی بود که گاهی به بشقاب میخورد درحالی خوردن شام بودن
دختر که هنوز غرق افکارش و حرف های دوستش بود اصلأ متوجه نگاه های گاه بی گاه جونگکوک نبود ...سنگینی این سکوت بشدت برای دختر آزار دهنده بود سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به چهره خسته و کلافه
جونگکوک دوخت اما اونم انگار توی افکارش غرق بود و با اخم ریزی مردونه ای مشغول غذا خوردن بود
خیلی آشفته به نظر میرسید یادش نمیومد تابحال جونگکوک رو انقدر آشفته دیده باشه لحظه ای نگرانی بی دلیلی از حال جونگکوک به دلش افتاه و.. آروم صدا زد : جونگکوک...
(๑˙❥˙๑) پارت 78 (๑˙❥˙๑)
صبح وقتی بیدار شد در کمال تعجب جونگکوک قبل از بیدار شدنش رفته بود ...بدون اشتها روی میز صبحانه که از قبل آماده شد بود نشست
اما بدون خوردن چیز خواستی بلند شد .... با ذهنی درگیر روی مبل سالن نشست ... لحظه ای بعد با صدای دوست برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن دوستش که دست به کمر ایستاده بود و با اخم الکی نگاه میکرد چشم دوخت
اینها : کجایی دختر دنیا آب ببره تو رو خواب میبره
اینها مقابلش روی مبل نشست و دختر هنوز بی حرف بهش نگاه میکرد اونقدر غرق افکارش شده بود که اصلا متوجه زنگ در نشده بود
اینها وقت چهره پر تشویش دختر رو دید لبخند محوی شد و با نگرانی پرسید : چی شده ویوا این چه وضعیه
دختر لبخند ظاهری زد و سعی کرد ذهنش رو از فکر های منفی دور کنه و با لبخند گفت : چیزی مهم نیست یکم بد خواب شدم ...بی خبر اومدی چیزی شده ؟
اینها کف دستش روی پیشونیش کوبید و گفت : خواب نما شدی ؟ مگه دیروز بهت نگفتم فردا باهم میریم بیرون زود باش آماده شو بریم
دختر که تازه یادش اومده بود باهاش قرار داشته درحالی که با عجله به سمته پله ها میرفت خطاب به دوستش گفت : وای یادم رفته بود پنج دقیقه وایستا الان میام
اینها لبخند به هول بودن دختر زد و سری از روی تأسف تکون داد
بیشتر روز رو با اینها گذروند و خیلی ازش ممنون بود که اینطور حواسش رو پرت میکرد اینها معمولا با پر حرفی هاش و غیبت از این اون میخندوندش و از هر در حرف میزد
اما بین صحبت های که با اینها داشت فهمید که اینها بزودی قرار برای مدت طولانی از کره بره و این بیشتر از قبل ذهنش رو درگیر میکرد
شب جونگکوک مثل تمام روز های اخیر موقع شام خودش رو رسوند
توی سکوت مطلق سالن که تنها صدای که به گوش میرسید
صدای قاشق چنگالی بود که گاهی به بشقاب میخورد درحالی خوردن شام بودن
دختر که هنوز غرق افکارش و حرف های دوستش بود اصلأ متوجه نگاه های گاه بی گاه جونگکوک نبود ...سنگینی این سکوت بشدت برای دختر آزار دهنده بود سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به چهره خسته و کلافه
جونگکوک دوخت اما اونم انگار توی افکارش غرق بود و با اخم ریزی مردونه ای مشغول غذا خوردن بود
خیلی آشفته به نظر میرسید یادش نمیومد تابحال جونگکوک رو انقدر آشفته دیده باشه لحظه ای نگرانی بی دلیلی از حال جونگکوک به دلش افتاه و.. آروم صدا زد : جونگکوک...
- ۱۴.۱k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط