دومین همسر پادشاه:)
پارت جدید: «دومین همسر پادشاه»
📍 ۷ ماه و ۳ روز از ازدواج ات و تهیونگ گذشته بود...
در ظاهر، همهچیز آروم بود. عمارت مثل همیشه زیر نور مهتاب میدرخشید. نگهبانها، راهروها، تالار اصلی، همهچی سر جاش بود.
ولی دلِ یه نفر سر جاش نبود...
♡ ات پشت پنجره ایستاده بود. لباس خواب کرمرنگ تنش بود. دستش روی شیشه سرد پنجره بود و نگاهش به ماه. همون ماهی که شب ازدواجش هم بالا بود...
اما امشب فرق داشت.
دلش درد میکرد... نه از نوع جسمی. یه درد خفه، یه غصهی بیصدا.
🖤 اون شنیده بود...
امروز دوباره تمام رؤسای مافیا اومده بودن.
♧ ات پشت پرده ایستاده بود و فقط صدای مکالمههاشون رو شنیده بود...
🕴 جک:
«تهیونگ، اتحادها ضعیف شدن. یه همسر دوم، از یه خانواده قوی، معادلات رو تغییر میده.»
🕴 شوفانگ:
«انتخاب با توئه. فقط یک هفته وقت داری. ما دخترارو میاریم اینجا، خودت انتخاب کن.»
🕴 لوئیجی:
«همه چیز درباره توازنه، رئیس جوون... احساست رو کنار بذار.»
🖤 و تهیونگ... ساکت بود.
هیچی نگفت.
نه رد کرد، نه قبول.
فقط یک جمله گفت:
_ «یک هفته دیگه... توی عمارت من.»
🔻همه رفتند.
ولی اون جمله برای ات مثل طناب دار بود.
اون شب، تهیونگ وارد اتاق شد. همونطور که همیشه بدون صدا وارد میشد.
ات تظاهر کرد که خوابیده. ولی مژههاش هی لرزید، چون اشکهاش تازه بند اومده بودن.
تهیونگ نشست کنارش. نفسش رو بیرون داد. دستش رو آروم پشت گردن ات گذاشت و انگشتاشو توی موهاش فرو برد.
زمزمه کرد:
_ «خیلی خستهام، کوچولو...»
اما "کوچولو" امشب صداش نلرزوند. ات هیچی نگفت. فقط پلک زد.
چشم بست. دلش میخواست تهیونگ بگه «نمیگیرم»، بگه «دوستت دارم»...
اما نگفت.
تهیونگ فقط خوابید کنار ات... بیکلام.
---
🔻فردا صبح، همه عمارت خبردار بودن.
یک هفته بعد، دخترای مافیاها قراره بیان... برای انتخاب همسر دوم تهیونگ.
و ات؟
مثل همیشه ساکت بود.
لبخند ملایمی داشت.
حتی به تاتاسامی هم چیزی نگفت.
فقط زیر لب گفت:
«اگه دوسم داشت، نمیذاشت این اتفاق بیفته...»
ولی تهیونگ؟
تنها توی اتاقش نشسته بود. با یه لیوان ویسکی تلخ... به عکس ات روی میز نگاه میکرد.
_ «نمیفهمی که... من چطوری عاشقتم.»
و صداش توی تاریکی گم شد.
(لایک کنید)
(امشب خیلی دارم پشت هم فیک میزارم 😂)
📍 ۷ ماه و ۳ روز از ازدواج ات و تهیونگ گذشته بود...
در ظاهر، همهچیز آروم بود. عمارت مثل همیشه زیر نور مهتاب میدرخشید. نگهبانها، راهروها، تالار اصلی، همهچی سر جاش بود.
ولی دلِ یه نفر سر جاش نبود...
♡ ات پشت پنجره ایستاده بود. لباس خواب کرمرنگ تنش بود. دستش روی شیشه سرد پنجره بود و نگاهش به ماه. همون ماهی که شب ازدواجش هم بالا بود...
اما امشب فرق داشت.
دلش درد میکرد... نه از نوع جسمی. یه درد خفه، یه غصهی بیصدا.
🖤 اون شنیده بود...
امروز دوباره تمام رؤسای مافیا اومده بودن.
♧ ات پشت پرده ایستاده بود و فقط صدای مکالمههاشون رو شنیده بود...
🕴 جک:
«تهیونگ، اتحادها ضعیف شدن. یه همسر دوم، از یه خانواده قوی، معادلات رو تغییر میده.»
🕴 شوفانگ:
«انتخاب با توئه. فقط یک هفته وقت داری. ما دخترارو میاریم اینجا، خودت انتخاب کن.»
🕴 لوئیجی:
«همه چیز درباره توازنه، رئیس جوون... احساست رو کنار بذار.»
🖤 و تهیونگ... ساکت بود.
هیچی نگفت.
نه رد کرد، نه قبول.
فقط یک جمله گفت:
_ «یک هفته دیگه... توی عمارت من.»
🔻همه رفتند.
ولی اون جمله برای ات مثل طناب دار بود.
اون شب، تهیونگ وارد اتاق شد. همونطور که همیشه بدون صدا وارد میشد.
ات تظاهر کرد که خوابیده. ولی مژههاش هی لرزید، چون اشکهاش تازه بند اومده بودن.
تهیونگ نشست کنارش. نفسش رو بیرون داد. دستش رو آروم پشت گردن ات گذاشت و انگشتاشو توی موهاش فرو برد.
زمزمه کرد:
_ «خیلی خستهام، کوچولو...»
اما "کوچولو" امشب صداش نلرزوند. ات هیچی نگفت. فقط پلک زد.
چشم بست. دلش میخواست تهیونگ بگه «نمیگیرم»، بگه «دوستت دارم»...
اما نگفت.
تهیونگ فقط خوابید کنار ات... بیکلام.
---
🔻فردا صبح، همه عمارت خبردار بودن.
یک هفته بعد، دخترای مافیاها قراره بیان... برای انتخاب همسر دوم تهیونگ.
و ات؟
مثل همیشه ساکت بود.
لبخند ملایمی داشت.
حتی به تاتاسامی هم چیزی نگفت.
فقط زیر لب گفت:
«اگه دوسم داشت، نمیذاشت این اتفاق بیفته...»
ولی تهیونگ؟
تنها توی اتاقش نشسته بود. با یه لیوان ویسکی تلخ... به عکس ات روی میز نگاه میکرد.
_ «نمیفهمی که... من چطوری عاشقتم.»
و صداش توی تاریکی گم شد.
(لایک کنید)
(امشب خیلی دارم پشت هم فیک میزارم 😂)
- ۳.۸k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط