صبح ات بخیر شاعر لبخند های شهر

صبح ات بخیر شاعر لبخند های شهر
آیینه های شعر تو در جای جای شهر


با دستهای آبی تان سبز میشود
گل واژه های زرد غزل در صدای شهر


رنگین کمان هر غزلت وصل می کند
دل را به پشت پنجره انتهای شهر


شب ها کسی که از دلتان رد نمیشود
حک می شود به دفترتان ، ردپای شهر


گاهی برای شعر شما آه می کشد
مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر


یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد
در ازدحام مردم بی اعتنای شهر


بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی
دستی بدون بدرقه آشنای شهر
دیدگاه ها (۱۰)

من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ...

خدایا می شود من هم شوم خالقدرون بوم نقاشی قلم در دست من وانگ...

و خدایی که در این نزدیکیست...

امشب شب آشتیهمن و خداستگفته بودم برمیگردم :)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط