قسمت سی و دو

قسمت سی و دو

کار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کریم را ک میشنید،بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد....
وانتی ها ک میرسیدند سر کوچه ،قبل از اینکه توی بلند گو هایشان داد بکشند"اهن پاره،لوازم برقی...."مامان خودش را ب انها میرساند میگفت مریض داریم و انها را چند کوچه بالاتر میفرستاد....
برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود....
همیشه توی
کوچه شلوغ بود.....
وقتی مامان دستمالی را از پنجره اویزان میکرد ،بچه هامیفهمیدند حال #ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند ....
دستمال را ک برمیداشت،یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست.....
قسمت سی و سه

یک بار #ایوب داد و بیداد راه انداخته بود .....
زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند....
ایوب داد زد"هرچه میگویم نمیفهمند.......باباجان،هواپیماهای دشمن آمده....."
ب مگسی ک دور اتاق میچرخید اشاره کرد.....
بلند داد کشید......
آخر من ب تو چه بگویم؟؟#بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود ،حقت است......
دستشان را گرفتم و بردم بیرون .....
توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم...
کلاه هم پیدا میشد...
دادم ک سرشان بگذارند...
هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا ارام شد.....
دیدگاه ها (۱)

قسمت سی و سهتوی همین چند ماه تمام #مجروحیت های #ایوب خودش را...

قسمت سی و پنجچند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد...

قسمت سی ویکمامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد...

قسمت سیاوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا میخوردیم...صدای خوردن قا...

اولیم مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۱

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط