دانست چو با او ب شکایت سخنم هست

دانسـت چـو با او بہ شـکایت سخنــم هسـت
بر جست و بہ یڪ بوسه‌‌ی شیرین دهنم بسـت

تبـــــ دارم و شــادم کـہ اگـر یـــار در آیـد
بـاور نکنـد تـا نکشـد بـر بـدنـــم دســـت!...

هــر آه کـہ در حسـرتـش از سینـہ بـرآمـــد
زنـدانـیِ مـن بـود کہ از بنـدِ تنـــم رَســــت

ایـن بـی‌خبـران در طلبـــــ مستـےِ جـامَـنـد
غافـل کہ نگـاه تـو شــراب است و منم مست

فارغ منشیـن! بوسـہ ز لـب خـواه، نـہ گفتـار
کانـدر نگہ گــرم، هـزاران سخنــم هســــت

#سیمین_بهبهانی
دیدگاه ها (۱)

گرچه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دیدگرچه با خون خودم،پشت دل...

#حکایت 🌱 طاووس و زاغ 🌱 🌿 طاووسی و زاغی در صحن باغی فراهم...

هفته‌های خالی‌ از لحظه‌های توروز‌هایِ بارانی که جای هیچکس خا...

او رفت و با خود برد شهرم راتهران پس از او توده ای خالیستآن ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط