لب آبی
لب آبی
گیوه هارا کندم و نشستم،پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی ،سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ ،می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند ،که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس!جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست ، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه
دور ها آوایی است که مرا میخواند."
سهراب سپهرے
گیوه هارا کندم و نشستم،پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی ،سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ ،می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند ،که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس!جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست ، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه
دور ها آوایی است که مرا میخواند."
سهراب سپهرے
- ۷۶۸
- ۲۶ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط