عشق اجباری
عشق اجباری
پ.ت:جونگ کوک پسرم از خودت بگو چند سالته
جونگ کوک:من بیست و پنج سالمه
پ.ت:عه از ا.ت بزرگ تری
جونگ کوک:پوزخند پس اسمش ا.ته اروم
پ.ت:چیزی گفتی؟
جونگ کوک:ها نه چیزی نیست
اجوما:بفرمایید شام آمادست
همه رفتیم طرف میز غذا خوری
کلی گفتیمو خندیدیم خیلی خوش گذشت خانم جئون خیلی آدم خوبی بود بعد چند ساعت اونا رفتن خونشون منم کارامو کردم رفتم ک بخوابم رفتم رو تخت و دراز کشیدم
ا.ت:هوووف فردا باید برم شرکت وایییی نمیخوام امروز ک تعطیل بود اینجوری شد هوووف
بعد این حرفا دیگه چیزی یادم نبود و سیاهی....
ویو صبح۶:۲۰
م.ت:ا.تتتت بیدار شو دیر شده زود باش
بیدار شدم کارای لازمو انجام دادم و رفتم سمت شرکت و وارد اتاقم شدم
منشی:خانم ا.ت پدرتون شمارو صدا میزنن
ا.ت:باشه الان میرم
تق
تق
تق
پ.ت:بیا تو
:ا.ت با من کاری داشتی بابا
پ.ت :امشب قراره بریم خونه جئون آماده باشی کاراتو تا ساعت ۵ تموم کنی ک بریم
ا.ت:چشم پدر
ولی....
و خماریییی بهتون بگم از الان به بعد جاهای خوبش شروع میشه منتظر باشین کیوتا💫🫀
پ.ت:جونگ کوک پسرم از خودت بگو چند سالته
جونگ کوک:من بیست و پنج سالمه
پ.ت:عه از ا.ت بزرگ تری
جونگ کوک:پوزخند پس اسمش ا.ته اروم
پ.ت:چیزی گفتی؟
جونگ کوک:ها نه چیزی نیست
اجوما:بفرمایید شام آمادست
همه رفتیم طرف میز غذا خوری
کلی گفتیمو خندیدیم خیلی خوش گذشت خانم جئون خیلی آدم خوبی بود بعد چند ساعت اونا رفتن خونشون منم کارامو کردم رفتم ک بخوابم رفتم رو تخت و دراز کشیدم
ا.ت:هوووف فردا باید برم شرکت وایییی نمیخوام امروز ک تعطیل بود اینجوری شد هوووف
بعد این حرفا دیگه چیزی یادم نبود و سیاهی....
ویو صبح۶:۲۰
م.ت:ا.تتتت بیدار شو دیر شده زود باش
بیدار شدم کارای لازمو انجام دادم و رفتم سمت شرکت و وارد اتاقم شدم
منشی:خانم ا.ت پدرتون شمارو صدا میزنن
ا.ت:باشه الان میرم
تق
تق
تق
پ.ت:بیا تو
:ا.ت با من کاری داشتی بابا
پ.ت :امشب قراره بریم خونه جئون آماده باشی کاراتو تا ساعت ۵ تموم کنی ک بریم
ا.ت:چشم پدر
ولی....
و خماریییی بهتون بگم از الان به بعد جاهای خوبش شروع میشه منتظر باشین کیوتا💫🫀
- ۲.۸k
- ۲۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط