Part
Part ⁹⁷
ا.ت ویو:
با صدای به هم خوردن در اتاق چشمامو باز کردم... نمیدونستم تو چه موقعیتی هستم... توی جام نشستم و نگاه اطرافم کردم... روی تخت بودم.. کمی گیج شده بودم چون من روی مبل نشسته بودم.. از فکر اینکه تهیونگ منو روی تخت گذاشته بود لبخندی گوشه لبم جا خشک کرد...نگاهی به بیرون انداختم..هوا هنوز روشن بود.. نگاهمو سمت ساعت روی دیوار چرخوندم... ساعت پنج عصر رو نشون میداد.. ملافهای که روم بود را کنار زدم و از تخت پایین اومدم...سمت حمام رفتم تا آبی به صورتم بزنم..دستمو زیر آب روون بردم.. آب به سرعت دستامو پر کرد و آب از بین انگشتانم سرازیر شد.. آب رو به صورتم زدم..آب رو بستم.. از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم قطرات آب دونه به دونه از صورتم پایین میریختند.. صورتمو خشک کردم و در حمام رو باز کردم.. از موقعی که بلند شده بودم تهیونگ رو ندیده بودم.. دیگه باید برای مهمونی آماده میشدم.. سمت کاناپه رفتم لباسم رو از روی کاناپه برداشتم و پوشیدم.. لباسی نباتی رنگ بر تن کرده بودم.. کفشامو آماده کنار تخت گذاشتم و سمت میز رفتم.. پشت میز نشستم و شروع کردم به آرایش کردن.. کاملا متناسب با لباس ارایش کردم..آرایش کم رو بیشتر میپسندیدم و سعی کردم مثل همیشه ساده اما زیبا آرایش کنم... بعد از اتمام کارم نصفی از موهامو بستم و نصف دیگش رو باز گذاشتم.. از پشت میز بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم.. لبخندی به خودم زدم و سمت تخت رفتم و کفشامو پوشیدم.. وسایلی که نیاز داشتم رو داخل کیفم گذاشتم.. بعد از زدن چند پاف از عطر مورد علاقم سمت در اتاق رفتم و در رو باز کردم.. نگاهی به بیرون انداختم بجز چند تا خدمه کس دیگهای نبود.. سمت پلهها رفتم و خودمو به طبقه پایین رسوندم.. همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود..با صدای قدم های منظم و یکنواخت یک نفر سمت صدا چرخیدم..اون تهیونگ بود.. پیراهنی همرنگ لباس من و شلواری مشکی رنگ پوشیده بود..کاملا زیبا شده بود..لبخندی بهش زدم..بهم نزدیک شد و سرتا پامو برانداز کرد و در اخر نگاهشو به چشمام داد..چشماش حالت عجیبی داشت
ا.ت:من امادم
تهیونگ سرش رو تکون داد..دستشو سمت کمرم برد و منو سمت در هدایت کرد
تهیونگ:خیلی خب بریم
سمت در رفیتم..خبری از ماشین جیمین نبود..سمت ماشین رفتیم..در رو باز کردم و سوار شدم..تو راه بودیم..حسم نسبت بهش تغییر کرده بود...اینرو کاملا احساس میکردم..ولی نمیدونستم چه تغییری..خوب..یا..بد..نگاهمو به بیرون دوختم..قطرات بارون اروم اروم به شیشه ماشین میخوردن..تازه داشت بارون شروع میشد..نگاهم به جاده ای که تیر چراغ های بلندی داشت افتاد که با شروع شدن بارون جاده رو خیس میکردن..مدتی گذشت و تمام جاده خیس شده بود..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
با صدای به هم خوردن در اتاق چشمامو باز کردم... نمیدونستم تو چه موقعیتی هستم... توی جام نشستم و نگاه اطرافم کردم... روی تخت بودم.. کمی گیج شده بودم چون من روی مبل نشسته بودم.. از فکر اینکه تهیونگ منو روی تخت گذاشته بود لبخندی گوشه لبم جا خشک کرد...نگاهی به بیرون انداختم..هوا هنوز روشن بود.. نگاهمو سمت ساعت روی دیوار چرخوندم... ساعت پنج عصر رو نشون میداد.. ملافهای که روم بود را کنار زدم و از تخت پایین اومدم...سمت حمام رفتم تا آبی به صورتم بزنم..دستمو زیر آب روون بردم.. آب به سرعت دستامو پر کرد و آب از بین انگشتانم سرازیر شد.. آب رو به صورتم زدم..آب رو بستم.. از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم قطرات آب دونه به دونه از صورتم پایین میریختند.. صورتمو خشک کردم و در حمام رو باز کردم.. از موقعی که بلند شده بودم تهیونگ رو ندیده بودم.. دیگه باید برای مهمونی آماده میشدم.. سمت کاناپه رفتم لباسم رو از روی کاناپه برداشتم و پوشیدم.. لباسی نباتی رنگ بر تن کرده بودم.. کفشامو آماده کنار تخت گذاشتم و سمت میز رفتم.. پشت میز نشستم و شروع کردم به آرایش کردن.. کاملا متناسب با لباس ارایش کردم..آرایش کم رو بیشتر میپسندیدم و سعی کردم مثل همیشه ساده اما زیبا آرایش کنم... بعد از اتمام کارم نصفی از موهامو بستم و نصف دیگش رو باز گذاشتم.. از پشت میز بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم.. لبخندی به خودم زدم و سمت تخت رفتم و کفشامو پوشیدم.. وسایلی که نیاز داشتم رو داخل کیفم گذاشتم.. بعد از زدن چند پاف از عطر مورد علاقم سمت در اتاق رفتم و در رو باز کردم.. نگاهی به بیرون انداختم بجز چند تا خدمه کس دیگهای نبود.. سمت پلهها رفتم و خودمو به طبقه پایین رسوندم.. همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود..با صدای قدم های منظم و یکنواخت یک نفر سمت صدا چرخیدم..اون تهیونگ بود.. پیراهنی همرنگ لباس من و شلواری مشکی رنگ پوشیده بود..کاملا زیبا شده بود..لبخندی بهش زدم..بهم نزدیک شد و سرتا پامو برانداز کرد و در اخر نگاهشو به چشمام داد..چشماش حالت عجیبی داشت
ا.ت:من امادم
تهیونگ سرش رو تکون داد..دستشو سمت کمرم برد و منو سمت در هدایت کرد
تهیونگ:خیلی خب بریم
سمت در رفیتم..خبری از ماشین جیمین نبود..سمت ماشین رفتیم..در رو باز کردم و سوار شدم..تو راه بودیم..حسم نسبت بهش تغییر کرده بود...اینرو کاملا احساس میکردم..ولی نمیدونستم چه تغییری..خوب..یا..بد..نگاهمو به بیرون دوختم..قطرات بارون اروم اروم به شیشه ماشین میخوردن..تازه داشت بارون شروع میشد..نگاهم به جاده ای که تیر چراغ های بلندی داشت افتاد که با شروع شدن بارون جاده رو خیس میکردن..مدتی گذشت و تمام جاده خیس شده بود..
ادامه دارد🍷
- ۱۷.۰k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط