نشسته بود پشت پنجره اتاقمونهیچی نمیگفتاما از پریشونی چش

نشسته بود پشت پنجره اتاقمون.هیچی نمیگفت.اما از پریشونی چشاش می‌فهمیدم ته دلش یه خبراییه.دستامو از پشت دور گردنش حلقه کردم.مث همیشه برنگشت بغلم کنه.دلم لرزید.دلم لرزید...
بعد چند روز گفت میشه پشتتو کنی بهم تا حرف بزنم.پشتمو کردم بهش‌.گفت مقدمه چینی نمیکنم.دیگه نمیخوامت...اینو گفت و من کَر شدم!دیگه هیچی از حرفاشو نشنیدم‌‌...
فقط فردای اون روز ک بیدار شدم،
انگار هیچوقت اونجا خونمون نبود.‌..انگار هیچوقت اون مرد من نبود.‌‌..
رفته بود! رفته بود و من مونده بودم و من:)
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
دیدگاه ها (۱)

تو برام مثل یه خواب شیرینی،که هربار ازش میپرم!#زُمُرُدِ_کَــ...

اون شب تا خود صبح نگاهش کردم.میخواستم ببینم حرفای بقیه راسته...

اون وقتا که نمیتونستیم همو داشته باشیم،یه قرار باهم گذاشتیم!...

راستش من هیچی نمی‌خواستم!فقد اینو میخواستم ک صبح زودتر ازش ب...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۶

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط