ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۵۴
گردنش اویزون شدم. خندید و دست انداخت دور کمرم.
با لذت چشمامو بستم و هیجان زده در حالیکه تو بغلش بالا و پایین میپریدم تند تند گفتم:مرسي..خيلي
مرسي.. اصلا.. نميدونم چی باید بگم..
جيغ زدم: مرسي.. خندید و عمیق گفت: هیچی
نگو با عشق خودمو محکم بهش فشردم
اصلا رو پاهام بند نبودم
يعني ما دوتايي و باهم میریم پاریس؟ واااي خداا...
يه سفر دوتايي.. من و جيمین
دست به موهام کشید و مهربون گفت:اگه نمیخواي جابمونیم برو وسایلتو جمع کن پروازمون ۲ ساعت دیگه
است.. با ذوق خودمو عقب کشیدم و دویدم سمت اتاقم و تند تند و پر هیجان :گفتم نه نه جا نمیمونیم. دو دقیقه دیگه
حاضرم.. پشتم نرم خندید و گفت: پاسپورت داري ديگه؟
هول گفتم اره..اره... اصلا به حدي شاد بودم که سابقه نداشت
اصلا به حدی شاد بودم که سابقه نداشت
میدونستم امروز روز خوبيه..ولي نميدونستم انقدر..
اخ.. یه سفر دونفره به شهر عشق...

قلبم سرشار از عشق و شوق بود.
تند تند و خيلي هيجان زده مشغول جمع کردن وسایلم
شدم.. دوش باید دوشم میگرفتم.
تند دویدم تو حمام و با ذوق دوش گرفتم و لباس عوض
کردم و زدم بیرون
جیمین رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت و یه ساک
کنارش بود.. با ذوق شديدي تند گفتم من حاضرم..
لبخند خيلي عميقي بهم زد که به خنده تبدیل شد و
گفت موهاتو خشك كن بعد.. تند گفتم خودش خشک میشه..
اخم باریکي کرد و گفت برو بچه جان سرما ميخوري..برو
خشکش کن.. عجول نباش..
پووفي کردم و بي قرار برگشتم تو اتاق و سریع اتو رو تو
برق زدم و مشغول شدم.
بین کارم اومد جلوي در اتاق وایستاد و نگام کرد. لبخند زدم.
اما اون جدي بود. انگار غرق فکر و خیال هاي خودش بود.. تند بلند شدم و پریز اتو رو کشیدم و گفتم: من آماده ام.. لبخندي زد و دسته چمدونم رو کشید و ساک خودشم گذاشت روش و :گفت تاکسی پایین منتظره
پر از هیجان و اضطراب دنبالش رفتم.
تاکسي جلوي در بود.. کنار هم نشستیم
اصلا نميتونسته در جان ابن سفر امور ٠٨:١ كنه
کنار هم نشستیم.
اصلا نمیتونستم هیجان این سفر یهویی رو پنهون کنم. منتظر بودم هر لحظه بگه شوخی کردم و بخنده و برگردیم اما جدي جدي رفتيم فرودگاه و بعدش سوار هواپیما شدیم.
تو هواپیما کنار هم نشستیم. اصلا هرچی میشد باورم نمیشد.
گمانم تا برج ایفل رو نبینم نمیتونم باورش کنم..
مگه میشه؟ مگه داریم؟ يهو؟ پاریس؟ دوتايي؟
بي طاقت و هیجان زده دور و برم رو نگاه کردم و گفتم: جدي جدي داري میبریم پاریس؟شوخي و مسخره بازي نيست؟
دستش رو روي دست بی قرارم رو دسته صندلی گذاشت محکم گفت: بله...دارم میبرمت و شوخی هم درکار نیست..
ذوق زده خندیدم
دیدگاه ها (۲۴)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۵۵ دستمو فشرد و جدي گفت: تو ا...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۵۶قشنگیه.. جیمین با لبخند بار...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۵۳ نفسم از قشنگی نگاهش بند او...

ظهور ازدواج پارت ۴۵۲وقتی چشمامو باز کردم هنوز تو بغلش بودم. ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۳ اروم منو یه کم از خودش دور...

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۹۲ (⁠♡). یهو یاد برف افتادم و ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط