پارت دوم
پارت دوم
ات : سلام کوکی
جونگکوک : سلام عشقم قرارمون که یادت نرفته ؟
ات : مگر میشود یادم بره
جونگکوک تکخنده ای کرد و سپس با صدای اروم و ملایمش گفت
جونگکوک : پس منتظرتم زودی بیا
ات : چشم
تماس قطع کرد گوشیش در جیبش گذاشت و قدم زنان راهی قرار همیشگیشون شد
دقایقی بعد هر دو دست تو دست هم بودند
دستاشون ، نگاهاشون به هم قفل شده بود از عمق اون چشم ها میشد عشق دید
ادم عاشق هرچه قدرم احساساتش مخفی کند بازم معلوم میشود اونم از طریق مردمک چشم هاش
فقط اونو میبینه ، قلبش فقط برای اون می تپه ، نفسهاش فقط با دیدن اون منظم میشه ، بی قراری هاش فقط با حس گرم دستاش از بین میره
تموم این احساسات الان در هر دوی اونها وجود داشت هردو عاشق بودن ، هر دو برای دیدن همدیگر بی طاقت بودن ، قلب هاشون فقط برای همدیگر می تپید ، وجودشون به هم گره خورده بود به مانند ریسمان سرنوشت
هردو همانطور که غرق نگاهای همدیگر بودن با شنیدن صدای مهیبی لحظه ای از هم جداشدن
پسر با دیدن دشمنانش در ان طرف پلی که بر روی ان قرار داشتن لحظه ای حس ترس تموم وجودش فرا گرفت اما با شنیدن دومین صدای مهیبی که اومد این بار تموم حس هاش به کل از بین رفت ، مغزش ، فکر و حواسش به کل از بین رفته بود فقط یک حس در درونش وجود داشت ........ تاسف ........
همیشه این دلهره در وجودش داشت بارها بارها مورد انتقاد عشقش قرار گرفته بود هزاران بار بهش گفته بود ، التماسش کرده بود دست از این شغلی که دارد بر دارد اما بهش بی اعتنایی می کرد تا اینکه با جسم بی جون عشقش در بغلش مواجه شد
دختر برای محافظت عشقش تنها کسی که تو این دنیا داشت جونشو فدا کرد و باعث شد گلوله به بدن او برخورد کند دیگر طاقت ایستادن نداشت بر روی زمین افتاد
پسر دختر کوچولوش محکم در بغلش گرفت و دستاش بر روی زخم دختر گذاشت فشار داد تا شاید خونریزیش بند بیاد اما نتونست اون گلوله درست وسط قلب دختر برخورد کرده بود
تموم لباس های دختر اغشته به خون شده بود با دهانی پر از خون ل*ب زد
ات : کوکی خیلی دوست دارم
جونگکوک با تموم وجودش فریاد می زد ازش خواهش می کرد یکم دیگر طاقت بیاره بزودی خوب میشود اما نمیدونست که این اخرین دیدار اون دوتا بود
پایان
ات : سلام کوکی
جونگکوک : سلام عشقم قرارمون که یادت نرفته ؟
ات : مگر میشود یادم بره
جونگکوک تکخنده ای کرد و سپس با صدای اروم و ملایمش گفت
جونگکوک : پس منتظرتم زودی بیا
ات : چشم
تماس قطع کرد گوشیش در جیبش گذاشت و قدم زنان راهی قرار همیشگیشون شد
دقایقی بعد هر دو دست تو دست هم بودند
دستاشون ، نگاهاشون به هم قفل شده بود از عمق اون چشم ها میشد عشق دید
ادم عاشق هرچه قدرم احساساتش مخفی کند بازم معلوم میشود اونم از طریق مردمک چشم هاش
فقط اونو میبینه ، قلبش فقط برای اون می تپه ، نفسهاش فقط با دیدن اون منظم میشه ، بی قراری هاش فقط با حس گرم دستاش از بین میره
تموم این احساسات الان در هر دوی اونها وجود داشت هردو عاشق بودن ، هر دو برای دیدن همدیگر بی طاقت بودن ، قلب هاشون فقط برای همدیگر می تپید ، وجودشون به هم گره خورده بود به مانند ریسمان سرنوشت
هردو همانطور که غرق نگاهای همدیگر بودن با شنیدن صدای مهیبی لحظه ای از هم جداشدن
پسر با دیدن دشمنانش در ان طرف پلی که بر روی ان قرار داشتن لحظه ای حس ترس تموم وجودش فرا گرفت اما با شنیدن دومین صدای مهیبی که اومد این بار تموم حس هاش به کل از بین رفت ، مغزش ، فکر و حواسش به کل از بین رفته بود فقط یک حس در درونش وجود داشت ........ تاسف ........
همیشه این دلهره در وجودش داشت بارها بارها مورد انتقاد عشقش قرار گرفته بود هزاران بار بهش گفته بود ، التماسش کرده بود دست از این شغلی که دارد بر دارد اما بهش بی اعتنایی می کرد تا اینکه با جسم بی جون عشقش در بغلش مواجه شد
دختر برای محافظت عشقش تنها کسی که تو این دنیا داشت جونشو فدا کرد و باعث شد گلوله به بدن او برخورد کند دیگر طاقت ایستادن نداشت بر روی زمین افتاد
پسر دختر کوچولوش محکم در بغلش گرفت و دستاش بر روی زخم دختر گذاشت فشار داد تا شاید خونریزیش بند بیاد اما نتونست اون گلوله درست وسط قلب دختر برخورد کرده بود
تموم لباس های دختر اغشته به خون شده بود با دهانی پر از خون ل*ب زد
ات : کوکی خیلی دوست دارم
جونگکوک با تموم وجودش فریاد می زد ازش خواهش می کرد یکم دیگر طاقت بیاره بزودی خوب میشود اما نمیدونست که این اخرین دیدار اون دوتا بود
پایان
- ۹.۲k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط