تو مال منی پارت ۷۹
ا.ت داشت ناهار میخورد که یهو کوک گفت
کوک: امروز یه مهمونی داریم
ا.ت : اووو چه مهمونی
کوک : اره تا ساعت ۵ آماده باش مهمونا میان
ا.ت : مناسبتش چیه
کوک : میخوام به همه دوستان و آشنایانم معرفیت کنم
ا.ت : اوهوم
کوک : جک ( بلند )
جک : بله آقا
کوک : برو خرید برای امروز ( سرد)
جک : چشم آقا
کوک : میتونی بری
جک : با اجازه
ا.ت : منم میرم لباس آماده کنم و به خودم برسم و بقیه کارا
کوک : باشه
از زبان راوی
ا.ت رفت بالا و به خودش رسید توی اون ایام هم کوک در اتاق مطالعه به کارای شرکت و چیز های دیگه رسیدگی میکرد
کوک داشت به کارا میرسید که تلفنش زنگ خورد
کوک : بله (سرد)
ب.ب : باید بهت ادب یاد داد اره ( سرد )
کوک : سلام بابا بزرگ ( سرد)
ب.ب : علیک جونگ کوک نقشه یادت رفته ( سرد )
کوک با یاد آوری تمام حرف ها و نقشه هایی که با بابا بزرگ برای ا.ت کشیدن ناراحتی بدی درون خودش احساس کرد مثل حس عذاب وجدان
کوک : هنوز یادمه ( ناراحت)
ب.ب : خوبه یک لحظه فکر کردم که زدی زیر همه چیز( سرد )
کوک : نه حواسم هست
ب.ب : خوبه خودت میدونی اگر ادامه ندی بهاش رو با خانوادت میدی قرار دادمون این بود یادته دیگه ؟ ( سرد )
کوک : اره اره قشنگ همه چیز رو یادمه ( کمی عصبانیت )
ب.ب : چند روز دیگه کارت طول میکشه
کوک : نمیدونم معلوم نیست
ب.ب : سریع تمومش کن
کوک : باشه
ب.ب : یه چیز دیگه هم به نقشه اضافه میکنیم
کوک : یعنی چی ؟
ب.ب : یعنی اینکه به نقشه یه مرحله دیگه هم اضافه میکنیم
کوک : نمیخواد من انجامش نمیدم
ب.ب : خانوادت انجامش بدن؟
کوک : بس کن چرا توی همون خانواده پسر خودت هست
ب.ب : فکر کردی بابات رو میکشم نه بلکه مامانت و خواهرت رو جلو چشم بابا از طرف تو میکشم ( پوزخند صدا دار )
کوک : بابا بزرگ چرا این کارو میکنی
ب.ب: قبول میکنی
کوک : ...... باشه
ب.ب : ......................
کوک : چرااااا باید این کارو بکنم این دیگه خیلی زیاده رویه
ب.ب : خانو.....
کوک : باشه فهمیدیم بسه
ب.ب : پس انجامش میدی
کوک : نمیدونم
کوک : نمیدونم احساس میکنم دوسش دارم نمیتونم همچین کاری باهاش بکنم
ب.ب : چییییییی جونگ کوک داری چی زر زر میکنی ها ( بلند )
کوک : دست خودم نبود
ب.ب : منم دست خودم نیست یکدفعه هر بلایی خواستم برم خانوادت میارم
کوک : باشه قبوله هرچی تو بگی فقط ولشون کن
ب.ب : تازه شاید ا.ت هم بهشون اضافه شد
کوک : نه چرا اون
ب.ب : خودت میخوای
کوک : قبول کردم دیگه بسه
ب.ب : خدافظ
پایان مکالمه کوک و بابا بزرگ
کوک تلفن رو پرت کرد یه گوشه و یه داد بلند کشید سرش رو بالا آورد که یهو ....
کوک: امروز یه مهمونی داریم
ا.ت : اووو چه مهمونی
کوک : اره تا ساعت ۵ آماده باش مهمونا میان
ا.ت : مناسبتش چیه
کوک : میخوام به همه دوستان و آشنایانم معرفیت کنم
ا.ت : اوهوم
کوک : جک ( بلند )
جک : بله آقا
کوک : برو خرید برای امروز ( سرد)
جک : چشم آقا
کوک : میتونی بری
جک : با اجازه
ا.ت : منم میرم لباس آماده کنم و به خودم برسم و بقیه کارا
کوک : باشه
از زبان راوی
ا.ت رفت بالا و به خودش رسید توی اون ایام هم کوک در اتاق مطالعه به کارای شرکت و چیز های دیگه رسیدگی میکرد
کوک داشت به کارا میرسید که تلفنش زنگ خورد
کوک : بله (سرد)
ب.ب : باید بهت ادب یاد داد اره ( سرد )
کوک : سلام بابا بزرگ ( سرد)
ب.ب : علیک جونگ کوک نقشه یادت رفته ( سرد )
کوک با یاد آوری تمام حرف ها و نقشه هایی که با بابا بزرگ برای ا.ت کشیدن ناراحتی بدی درون خودش احساس کرد مثل حس عذاب وجدان
کوک : هنوز یادمه ( ناراحت)
ب.ب : خوبه یک لحظه فکر کردم که زدی زیر همه چیز( سرد )
کوک : نه حواسم هست
ب.ب : خوبه خودت میدونی اگر ادامه ندی بهاش رو با خانوادت میدی قرار دادمون این بود یادته دیگه ؟ ( سرد )
کوک : اره اره قشنگ همه چیز رو یادمه ( کمی عصبانیت )
ب.ب : چند روز دیگه کارت طول میکشه
کوک : نمیدونم معلوم نیست
ب.ب : سریع تمومش کن
کوک : باشه
ب.ب : یه چیز دیگه هم به نقشه اضافه میکنیم
کوک : یعنی چی ؟
ب.ب : یعنی اینکه به نقشه یه مرحله دیگه هم اضافه میکنیم
کوک : نمیخواد من انجامش نمیدم
ب.ب : خانوادت انجامش بدن؟
کوک : بس کن چرا توی همون خانواده پسر خودت هست
ب.ب : فکر کردی بابات رو میکشم نه بلکه مامانت و خواهرت رو جلو چشم بابا از طرف تو میکشم ( پوزخند صدا دار )
کوک : بابا بزرگ چرا این کارو میکنی
ب.ب: قبول میکنی
کوک : ...... باشه
ب.ب : ......................
کوک : چرااااا باید این کارو بکنم این دیگه خیلی زیاده رویه
ب.ب : خانو.....
کوک : باشه فهمیدیم بسه
ب.ب : پس انجامش میدی
کوک : نمیدونم
کوک : نمیدونم احساس میکنم دوسش دارم نمیتونم همچین کاری باهاش بکنم
ب.ب : چییییییی جونگ کوک داری چی زر زر میکنی ها ( بلند )
کوک : دست خودم نبود
ب.ب : منم دست خودم نیست یکدفعه هر بلایی خواستم برم خانوادت میارم
کوک : باشه قبوله هرچی تو بگی فقط ولشون کن
ب.ب : تازه شاید ا.ت هم بهشون اضافه شد
کوک : نه چرا اون
ب.ب : خودت میخوای
کوک : قبول کردم دیگه بسه
ب.ب : خدافظ
پایان مکالمه کوک و بابا بزرگ
کوک تلفن رو پرت کرد یه گوشه و یه داد بلند کشید سرش رو بالا آورد که یهو ....
- ۳۱.۰k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط