ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۲۳ فصل ۳ )
جوزفم تویی؟ نگران از خم شدنش لرزون دستمو به دهنم گرفتم. جوزف تند گفت اره اره منم..برو عقب لطفا.. ليلي بلند خندید و گفت: شوهرم اومده. و تلو تلو خورد وحشت زده هيني گفتم. واي خدا!... قلبم داشت میومد تو دهنم.. جوزف نگران گفتم: ليلي.. لطفا.. اینکارو نکن...بیا پایین... با هم حرف میزنیم..هرجور که تو بخواي..هرکاري که تو بخواي ميکنيم... ليلي ريلكس گفت: نه...نمیخوام... مهربون و با درد گفتم: ليلي.. تهش میتونه اینجا و اینجوری نباشه... ليلي خم شد و گفت:تو کي هستي؟ تند گفتم من.. من... دوست دختر جیمزم.. لبخند خیلی گشاد و دندون نمایی زد و گفت تو. تو هموني هستي که اون روز گفت میخواد دنیا رو به پات بریزه انگار با خودش حرف میزد و اسمون رو نگاه میکرد. شي.. جوزف-ليلي..خانومم..بیا پایین...باید با الا اشنا ليلي تند نگاش کرد و لبخندش محو شد و چاقو رو توي دستش چرخوند و با نفرت خيلي شديدي :گفت ازت متنفرم..ميدونستي؟ جوزف با بغض به زور گفت اره. اما به خاطر من اینکارو با خودت نكن... لطفا... ليلي-نه نميدونستي. من از لحظه اولی که دیدمت ازت متنفر بودم همش به خاطر پولت بود. پوووول به خاطر پول باهات ازدواج کردم |||
ازدواج کردم. صداي دويدني به گوش رسید. سر برگردوندم که دیدم جیمین نگران دوید سمتمون. با نفس نفس پشت من ایستاد و نگران و وحشت زده به ليلي خيره شد. پشتم گرم شد. جیمین یه کاری میکنه... هیچ اتفاق بدي نميوفته... جیمین ناباورانه گفت:ليلي.. ليلي لبخند عميقي زد و داد زد:واسه پول باهاش ازدواج کردم جیمین..واسه پول.. حتي به خاطر پول بچه دار شدم اما.. با خشم چاقو رو سمت جوزف گرفت و گفت: اما نمیدونستم تو یه اشغالی و همه چیز فقط جيمزه.. تنها ترينر واقعي جیمین..شما احمقا بقیه تون سياهي لشكرين.. و خنده دیوانه واري کرد و گفت:پول.. تند گفت: خونه مثلا پدري و اجدادیم که قبل ازدواج نشونت دادم اجاره بود..اجاره ساعتي براي گول زدن توي خر..لباسامم اجاره اي بود. و با افتخار گفت: من خرت کردم. تمام این مدت خرت کردم همش نقشه بود. و سرشو به حالت تيك داري تكون داد. داشتم خفه میشدم.. این زن چطور تونسته بود؟ اصلا...باورم نمیشد.. ناباور و خيلي نگران نگاش کردم. ليلي-من هیچ وقت دوست نداشتم جوزف ترینر..هیچ وقت.. و بلند خندید و با خباثت کثیفی گفت: همه اون شبایی که میگفتم پیش دوستمم و سینما و کار و این حرفا دروغ بود. تو بغل یه مرد دیگه بودم. یه آدم جدید و داغ نفسم از شدت درد و ناباوري بند اومد و تند و نگران به جوزف نگاه کردم.. تا حالا شکست یه مرد رو اینطور با چشمام ندیده بودم |||
( پارت ۳۲۳ فصل ۳ )
جوزفم تویی؟ نگران از خم شدنش لرزون دستمو به دهنم گرفتم. جوزف تند گفت اره اره منم..برو عقب لطفا.. ليلي بلند خندید و گفت: شوهرم اومده. و تلو تلو خورد وحشت زده هيني گفتم. واي خدا!... قلبم داشت میومد تو دهنم.. جوزف نگران گفتم: ليلي.. لطفا.. اینکارو نکن...بیا پایین... با هم حرف میزنیم..هرجور که تو بخواي..هرکاري که تو بخواي ميکنيم... ليلي ريلكس گفت: نه...نمیخوام... مهربون و با درد گفتم: ليلي.. تهش میتونه اینجا و اینجوری نباشه... ليلي خم شد و گفت:تو کي هستي؟ تند گفتم من.. من... دوست دختر جیمزم.. لبخند خیلی گشاد و دندون نمایی زد و گفت تو. تو هموني هستي که اون روز گفت میخواد دنیا رو به پات بریزه انگار با خودش حرف میزد و اسمون رو نگاه میکرد. شي.. جوزف-ليلي..خانومم..بیا پایین...باید با الا اشنا ليلي تند نگاش کرد و لبخندش محو شد و چاقو رو توي دستش چرخوند و با نفرت خيلي شديدي :گفت ازت متنفرم..ميدونستي؟ جوزف با بغض به زور گفت اره. اما به خاطر من اینکارو با خودت نكن... لطفا... ليلي-نه نميدونستي. من از لحظه اولی که دیدمت ازت متنفر بودم همش به خاطر پولت بود. پوووول به خاطر پول باهات ازدواج کردم |||
ازدواج کردم. صداي دويدني به گوش رسید. سر برگردوندم که دیدم جیمین نگران دوید سمتمون. با نفس نفس پشت من ایستاد و نگران و وحشت زده به ليلي خيره شد. پشتم گرم شد. جیمین یه کاری میکنه... هیچ اتفاق بدي نميوفته... جیمین ناباورانه گفت:ليلي.. ليلي لبخند عميقي زد و داد زد:واسه پول باهاش ازدواج کردم جیمین..واسه پول.. حتي به خاطر پول بچه دار شدم اما.. با خشم چاقو رو سمت جوزف گرفت و گفت: اما نمیدونستم تو یه اشغالی و همه چیز فقط جيمزه.. تنها ترينر واقعي جیمین..شما احمقا بقیه تون سياهي لشكرين.. و خنده دیوانه واري کرد و گفت:پول.. تند گفت: خونه مثلا پدري و اجدادیم که قبل ازدواج نشونت دادم اجاره بود..اجاره ساعتي براي گول زدن توي خر..لباسامم اجاره اي بود. و با افتخار گفت: من خرت کردم. تمام این مدت خرت کردم همش نقشه بود. و سرشو به حالت تيك داري تكون داد. داشتم خفه میشدم.. این زن چطور تونسته بود؟ اصلا...باورم نمیشد.. ناباور و خيلي نگران نگاش کردم. ليلي-من هیچ وقت دوست نداشتم جوزف ترینر..هیچ وقت.. و بلند خندید و با خباثت کثیفی گفت: همه اون شبایی که میگفتم پیش دوستمم و سینما و کار و این حرفا دروغ بود. تو بغل یه مرد دیگه بودم. یه آدم جدید و داغ نفسم از شدت درد و ناباوري بند اومد و تند و نگران به جوزف نگاه کردم.. تا حالا شکست یه مرد رو اینطور با چشمام ندیده بودم |||
- ۶.۱k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط