اون چرا ناراحته اونکه تا چند وقت دیگه عروس میشه
اون چرا ناراحته؟ اونکه تا چند وقت دیگه عروس میشه!
_ هستی اون پسره رو نمیخوای!
_ کسی و به زور شوهر نمیدن! به منم مربوط نیس...
نریمان بلند شد و رفت...داشتم دیوونه میشدم!
این دو تا چشون بود!کاش کاری از دستم بر میومد به سالن برگشتم..
هستی گوشه ای مغموم نشسه تود باید حال و هواشو عوض میکردم نزدیکش
شدم...
_ دخترکم..منو دعوت کردی چهره ی عین برجِ زحرمار تورو ببنیم؟
هستی به چشمام خیره شد حلقه ای اشک تو چشمای سبزش به چشم
میخورد ناراحت شدم دستمو رو شونش گذاشت..
_ هستی.....خوبی؟
لباشو ورچید تا جلوی بغضشو بگیره سرشو پایین انداخت...
دلم براش سوخت...طاقت حالشو نداشتم....
کاش میدونستم..چشونه؟
فصل چهارم***
مقنعه مو مرتب کردم به انتهای سالن زل زدم هنوز نیومده بود همیشه زودتر از من
میومد اما امروز...!
غم تو دلم تلمبار شد به یاد آوردم دیشب هر چی خواستم از زیرِ زیونِ نریمان حرف
بکشم هیچی بروز نداد! حرصم گرفت..من باید همه چیزو بدونم! به ساعت مچیم
نگاه کردم ناامید شدم..محال بود دیگه بیاد! کلاس تموم شد و هیچ خبری از
هستی نشد...
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود...
به خونه رفتم نریمان رو مبل لم داده بود و فارغ از تموم دنیا تی وی میدید!
مامان که کلافگیمو دید گفت: چته نیلوفر؟ چرا انقدر آشفته ای؟
گفتم: هستی امروز نیومد یونی! هر چیـَم زنگ میزنم گوشیش خاموشه!نگرانشم
نریمان نگاشو بهم دوخت و گفت: زنگ بزن خونـَشون خب!
فکر بدی نبود نگرانی و کامل از نگاه و حتی چند جمله ای که به زبون آورد دریافتم..
به سمت تلفن رفتم...
_ الو؟
_ الو...سلام آقا مانی..نیلوفرم
_ سلام خانوم آرین حالتون چطوره؟
_ ممنون ببخشید هستی خونه س؟ حالش خوبه؟
مانی نگران پرسید: بله خونه س...طوری شده؟ مگه قرار بود مریض باشه؟
_ نه...نه آخه امروز دانشگاه نیومد یه کم نگرانش شدم..
_ آها..نگران نباشید یه کم سردرد داشت واسه این موند خونه!
_ میتونم باهاش حرف بزنم؟
_ راستش فکرکنم خوابه!میگم باهاتون تماس بگیره
_ ممنون..خداحافظ
گوشی رو قطع کردم..
نریمان نگران پرسید: چی شد؟
گفتم :هیچی! مانی گفت سردرد داشته گرفته خوابیده!
ناراحت به اتاقم رفتم از برخوردِ هستی خیلی ناراحت بودم مگه تقصیر من چی بود
بعدظهر برای گرفتن کتاب از بنفشه راهیه خونه ی خاله پری شدم...
اف اف و زدم...
_ کیه؟
_ نیلوفرم...
بردیا بود.اوووووووف کی حوصله ی اینو داشت!!!
_ خب امرتون؟(کلاً با سلام و احوالپرسی غریبه بود)
_ بگو بنفشه بیاد کارش دارم...
_ آها..راستش یه دو قرنی میشه که تلفن، این وسیله ی پُرفایده اختراع شده
اگه استفاده ازشو بلد نیستی یه وقت میزارم بیا پیشم یادِت بدم اوکی؟
قصدِ تلافی داشت منم شدید عصبی بودم
با کلافگی گفتم: هه هه نمکدون! حیف که امروز اصلاً رو فرم نیستم وگرنه حالیت
میکردم..بنفشه رو صدا کن!
_ اتفاقاً دختر خاله منم دیروز بدجوری بی حوصله و کلافه بودم..خب امرِ دیگه؟
حرصم گرفت دادزدم: میگم بگو بنفشه بیاد...
_ نیست...
_ ببین بردیا، اگه میخوای دیروز و تلافی کنی باید بگم اصلاً روزِ خوبی و انتخاب
نکردی..من امروز اعصابم داغونه..لـِهـِت میکنما!
_ بابا نیس...
_ کجاس؟
_ حمومه!
آخ منو بگی کارد میزدی خونَم در نمیومد!
داد زدم: بردیااااااااااااااااااااا اا منو اذیت نکن..عجله دارم!
_ به خاله پروانه سلامِ گرمِ منو برسون....
_ اِ اینجوریاس! حسابتو به وقتش میرسم!
به موبایل بنفشه زنگ زدم در دسترس نبود...عجب بدشانسی ای!
خواستم برم که در حیاط باز شد و چهره ی خندان بردیا ظاهر شد..
لبخندِ پیروزمندانه ای گوشه ی لبش بود..آخ دلم میخواست بزنم دک و پوزشو بیارم
پایین!
_ سلام بر نیلوفرِ عصبی! آی حال میکنم لجتو در میارم!
_ هی...یادت باشه تلافیشو سرت درمیارم!
بردیا به در تکیه داد و خندیدخواستم برم که گفت: بیا قهرنکن!
به عقب برگشتم کتابا دستش بود
با حرص گفتم: میمُردی زودتر بدی!
_ باید تاوانشو میدادی!
با خشم کتابارو ازش گرفتم تند تند راهیه خونه شدم..دلم نمیخواس دیگه حتی
اتفاقی بردیا رو ببینم..خیلی عصبی و کلافه بودم رفتم خونه!
نگار گفت: نیلوفر کجایی تو؟ هستی زنگ زد کارت داشت
با بی حوصلگی گفتم: من با اون حرفی ندارم!
_ وا..چته تو! دعواتون شده؟
_ اگه دوباره زنگ زد بگو نمیخواد باهات حرف بزنه..خستم..میرم استراحت کنم
به اتاقم رفتم گوشیم زنگ خورد هستی بود ریجیت کردم!حوصلشو نداشتم!
تازه گرمِ خواب شده بودم که دوباره صدایِ جیغ و گوشخراشِ موبایلم منو پروند
شماره غریبه بود..جواب دادم!
_ بله؟
صدای جیغ جیغوی هستی تو گوشم پیچید:
بیشوووووور..حالا رو من گوشی و قطع میکنی؟ بزنم نصفت کنم؟
_ تو که گوشیتو خاموش کردی تکلیفت چیه؟حرفتو بزن خوابم میاد!
_ اِ نیلوفری ازم ناراحتی؟
_ نباید باشم؟! میدونی چقدر نگرانت شدم بچه! حتی حاضر نشدی یه خبر بدی
_ نیلوفر به خدا حالم بد بود وگرنه خبرشو بهت میدا
_ هستی اون پسره رو نمیخوای!
_ کسی و به زور شوهر نمیدن! به منم مربوط نیس...
نریمان بلند شد و رفت...داشتم دیوونه میشدم!
این دو تا چشون بود!کاش کاری از دستم بر میومد به سالن برگشتم..
هستی گوشه ای مغموم نشسه تود باید حال و هواشو عوض میکردم نزدیکش
شدم...
_ دخترکم..منو دعوت کردی چهره ی عین برجِ زحرمار تورو ببنیم؟
هستی به چشمام خیره شد حلقه ای اشک تو چشمای سبزش به چشم
میخورد ناراحت شدم دستمو رو شونش گذاشت..
_ هستی.....خوبی؟
لباشو ورچید تا جلوی بغضشو بگیره سرشو پایین انداخت...
دلم براش سوخت...طاقت حالشو نداشتم....
کاش میدونستم..چشونه؟
فصل چهارم***
مقنعه مو مرتب کردم به انتهای سالن زل زدم هنوز نیومده بود همیشه زودتر از من
میومد اما امروز...!
غم تو دلم تلمبار شد به یاد آوردم دیشب هر چی خواستم از زیرِ زیونِ نریمان حرف
بکشم هیچی بروز نداد! حرصم گرفت..من باید همه چیزو بدونم! به ساعت مچیم
نگاه کردم ناامید شدم..محال بود دیگه بیاد! کلاس تموم شد و هیچ خبری از
هستی نشد...
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود...
به خونه رفتم نریمان رو مبل لم داده بود و فارغ از تموم دنیا تی وی میدید!
مامان که کلافگیمو دید گفت: چته نیلوفر؟ چرا انقدر آشفته ای؟
گفتم: هستی امروز نیومد یونی! هر چیـَم زنگ میزنم گوشیش خاموشه!نگرانشم
نریمان نگاشو بهم دوخت و گفت: زنگ بزن خونـَشون خب!
فکر بدی نبود نگرانی و کامل از نگاه و حتی چند جمله ای که به زبون آورد دریافتم..
به سمت تلفن رفتم...
_ الو؟
_ الو...سلام آقا مانی..نیلوفرم
_ سلام خانوم آرین حالتون چطوره؟
_ ممنون ببخشید هستی خونه س؟ حالش خوبه؟
مانی نگران پرسید: بله خونه س...طوری شده؟ مگه قرار بود مریض باشه؟
_ نه...نه آخه امروز دانشگاه نیومد یه کم نگرانش شدم..
_ آها..نگران نباشید یه کم سردرد داشت واسه این موند خونه!
_ میتونم باهاش حرف بزنم؟
_ راستش فکرکنم خوابه!میگم باهاتون تماس بگیره
_ ممنون..خداحافظ
گوشی رو قطع کردم..
نریمان نگران پرسید: چی شد؟
گفتم :هیچی! مانی گفت سردرد داشته گرفته خوابیده!
ناراحت به اتاقم رفتم از برخوردِ هستی خیلی ناراحت بودم مگه تقصیر من چی بود
بعدظهر برای گرفتن کتاب از بنفشه راهیه خونه ی خاله پری شدم...
اف اف و زدم...
_ کیه؟
_ نیلوفرم...
بردیا بود.اوووووووف کی حوصله ی اینو داشت!!!
_ خب امرتون؟(کلاً با سلام و احوالپرسی غریبه بود)
_ بگو بنفشه بیاد کارش دارم...
_ آها..راستش یه دو قرنی میشه که تلفن، این وسیله ی پُرفایده اختراع شده
اگه استفاده ازشو بلد نیستی یه وقت میزارم بیا پیشم یادِت بدم اوکی؟
قصدِ تلافی داشت منم شدید عصبی بودم
با کلافگی گفتم: هه هه نمکدون! حیف که امروز اصلاً رو فرم نیستم وگرنه حالیت
میکردم..بنفشه رو صدا کن!
_ اتفاقاً دختر خاله منم دیروز بدجوری بی حوصله و کلافه بودم..خب امرِ دیگه؟
حرصم گرفت دادزدم: میگم بگو بنفشه بیاد...
_ نیست...
_ ببین بردیا، اگه میخوای دیروز و تلافی کنی باید بگم اصلاً روزِ خوبی و انتخاب
نکردی..من امروز اعصابم داغونه..لـِهـِت میکنما!
_ بابا نیس...
_ کجاس؟
_ حمومه!
آخ منو بگی کارد میزدی خونَم در نمیومد!
داد زدم: بردیااااااااااااااااااااا اا منو اذیت نکن..عجله دارم!
_ به خاله پروانه سلامِ گرمِ منو برسون....
_ اِ اینجوریاس! حسابتو به وقتش میرسم!
به موبایل بنفشه زنگ زدم در دسترس نبود...عجب بدشانسی ای!
خواستم برم که در حیاط باز شد و چهره ی خندان بردیا ظاهر شد..
لبخندِ پیروزمندانه ای گوشه ی لبش بود..آخ دلم میخواست بزنم دک و پوزشو بیارم
پایین!
_ سلام بر نیلوفرِ عصبی! آی حال میکنم لجتو در میارم!
_ هی...یادت باشه تلافیشو سرت درمیارم!
بردیا به در تکیه داد و خندیدخواستم برم که گفت: بیا قهرنکن!
به عقب برگشتم کتابا دستش بود
با حرص گفتم: میمُردی زودتر بدی!
_ باید تاوانشو میدادی!
با خشم کتابارو ازش گرفتم تند تند راهیه خونه شدم..دلم نمیخواس دیگه حتی
اتفاقی بردیا رو ببینم..خیلی عصبی و کلافه بودم رفتم خونه!
نگار گفت: نیلوفر کجایی تو؟ هستی زنگ زد کارت داشت
با بی حوصلگی گفتم: من با اون حرفی ندارم!
_ وا..چته تو! دعواتون شده؟
_ اگه دوباره زنگ زد بگو نمیخواد باهات حرف بزنه..خستم..میرم استراحت کنم
به اتاقم رفتم گوشیم زنگ خورد هستی بود ریجیت کردم!حوصلشو نداشتم!
تازه گرمِ خواب شده بودم که دوباره صدایِ جیغ و گوشخراشِ موبایلم منو پروند
شماره غریبه بود..جواب دادم!
_ بله؟
صدای جیغ جیغوی هستی تو گوشم پیچید:
بیشوووووور..حالا رو من گوشی و قطع میکنی؟ بزنم نصفت کنم؟
_ تو که گوشیتو خاموش کردی تکلیفت چیه؟حرفتو بزن خوابم میاد!
_ اِ نیلوفری ازم ناراحتی؟
_ نباید باشم؟! میدونی چقدر نگرانت شدم بچه! حتی حاضر نشدی یه خبر بدی
_ نیلوفر به خدا حالم بد بود وگرنه خبرشو بهت میدا
- ۲۱.۷k
- ۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط