رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_148
با صدای زنگ گوشی آرش چشمام رو باز کردم که دیدم حدود یک ساعت و نیم توی همون حالت یعنی روی تن آرش خوابم برده سرم رو از روی سینش بلند کردم و گفتم من کی خوابم برد؟

آرش خندید و بینیمو کشید و گفت یه جای گرم و نرم پیدا کردی مثل گربه خوابیدی خودمو کشیدم و گفتم خداییش خیلی خوب بود یادم باشه از این به بعد همین جا بخوابم.

به اتاق مطالعه ام رفتم و مشغول خوندن امتحان بعدیم شدم دو ساعتی از اومدنم به اینجا می‌گذشت که ارش با دوتا لیوانه شیر کاکائو داغ وارد شد.

با ذوق لیوان رو ازش گرفتم اون هم روی صندلی کناری من نشست و گفت چی میخونی با حالت زاری گفتم دین و زندگی خندید و گفت بذار واست تعریف کنم که چه بلایی به سر معلم دین و زندگی مون آوردیم.

هین تعریف کردنش دستش رو روی ران پام گذاشت که بخاطر بالا رفتن لباسم حین نشستن روی صندلی برهنه بود هنگام لمس کردن ران پام لرز عجیبی توی تنم افتاد و ضربان قلبم بالا رفت اون هم انگار متوجه شد چون نگاهی بهم انداخت و گفت حالت خوبه؟

به روی خودم نیاوردم و گفتم آره خوبم و سریع سرمو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد و گفت

من تو رو تحت فشار قرار ندادم خودت هم میدونی که اگر میخواستم میتونستم این کارو کنم چون هم قانونا و هم شرعا حق با منه اما دلم میخواد تو از ته دلت منو بخوای نه از روی انجام وظیفه...

پس تو هم خودتو اذیت نکن و به خودت زمان بده.

آروم لب زدم ممنون که درک می کنی آرش اون هم چونه مو بوسید و گفت تاتو درستو میخونی منم یکم کارام رو انجام بدم و از اتاق بیرون رفت.

آرش✍
برای منم سخته که ماهک با این سر و وضع جلوم باشه اما باید ازش بخوام تا کم کم عادت کنه و از من رو نگیره و من نمیتونم بهش سخت بگیرم چون حق رو بهش میدم اون حق داره که به این موقعیت جدید عادت نکنه چون تا همین چند ماه پیش بود که منو مثل یک دوست یا شایدم یک حامی میدید.

و حتی کارم از اون چیزی که فکرشو می کردم سخت تر هم هست وقتی که اون از یک تماس ساده دست من با بدن برهنه اش اینطوری لرزید و این یعنی نه تنها از من خجالت میکشه بلکه شاید از من بترسه هم.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۱۵)

#رمان_ماهک #پارت_149ماهک✍ بعد از خوردن شام به اتاق خواب رفتی...

#رمان_ماهک #پارت_150سری تکون دادم و گفتم باشه پس تو هم بیا ب...

#رمان_ماهک #پارت_147اول لباس رو تنم کردم و سخت مشغول بالا کش...

#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_146اروم گفت من خوبم عزیزم نترس چیزی...

فرار من

آن سوی آینه P36پیشش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم(ویو ا.ت ، ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط