اصکی ممنوع عکسه مال خودمه فیک باحالل
اصکی ممنوع عکسه مال خودمه فیک باحالل
پارت اول
یک روز تابستانی رفته بودم بیرون شد ساعت ۱ شب برگشتم خونه هرچی مامان بابام رو صدا زدم جواب ندادن.
گفتم حتما نیستن رفتن بیرون.
با خودم گفتم ساعت ۱ شبه کجا میخوان برم بعد من با اونا اومدم خونه
یک لحظه شک بهم وارد شد.
دیدم از زیر زمین صدا حیغ میاد و دیدم صدا یکی از دوست صمیمیم میاد می گفت (هستی)(هستی کمکم کن تروخدا)
من صداشو واضح نشنیدم ولی دیدم داره هی میگه کمکم کن و من دیگه چارهای نداشتم گفتم برم پیشش ببینم باز چه کلکی میخواد بزنه یا چه دروغی میخواد بگه.
رفتم دیدم همونجوری داره جیغ میزنه یهو گفتم بس کن دیگه زینب چقدر جیغ میزنی یهو سرمو برگردوندم دیدم دست گذاشته روی شونم میگه با من بودی بس کن؟
منم با ترس گفتم چته ترسیدم آره من گفتم مشکلیه؟
یه خنده شیطانی زد و رفت منم ترسیدم اومد گفت دوباره هستی من دوباره ترسیدم گفت پشتتو نگاه کن منم نگاه کردم دیدم هست داره میگه خداحافظ هستی جونم قراره بری زیر خاک بمونیم منم گفتم زینب بس کن دارم میترسم دیگه اونم گفت بس کردن نیست ادامه داره......
منم یه لحظه سکوت کردم نفس عمیقی کشیدم و چشام یه لحظه بستم باز کردم به یک ثانیه هم نشد یهو دیدم نبود.....
انگاری که یکی کشته بودتش یا غیب شده بود...
دیدم مامان بابام دارن میگن تو این پایین چیکار میکنی بچه؟
منم گفتم مامان بابا این زینب ازم کمک میخواست؟
شد ساعت ۲ و من رفتم خونه دیدم صدای مامانم از طبقه بالا میاد گفت یه لحظه بیا دخترم منم گفتم باشه مامان دارم میام.
اومدم دیدم گفت گفتی زینب زیرزمین بود؟
منم با تعجب پرسیدم آره چطور مگه؟
مامانم یهو ترسید گفت با این دختره نگرد این همجنس تو نیست این دختر نیست تو رو خدا با این نگرد
من با عصبانیت گفتم مامان اگه اون پسر بود که من باهاش نمیگشتم.
گفت الان که داری میگردی.
منم یه جیغ بلند کشیدم گفتم نه اون پسر نیست اون یه همجنس خودمه که خوبم میشناسمش.
بعد از اینکه جیغ زدم یهو مامانم بیهوش شد افتاد زمین
یهو دیدم اشک داره چشمام میام گفتم مامان مامان داره نفس میکشی تو رو خدا پاشو مامان😭
شروع کردم به گریه کردن یهو دیدم زینب گفت چرا به حرف مادرت گوش نکردی من گفتم آخه به هی تو رو مسخره میکرد میگفت تو پسری اونم گفت خوب من پسرم که چی گفتم تو چرا تا الان به من نگفتی که پسری و بعد خیلی عصبی شد گفت خفه شو زد داخل گوشم و من یه چیزی بهم داد بخورم از اون موقع بیهوش شده بودم...
به هوش اومدم دیدم روی تختی هم که دست و پامو زینب بسته یهو داد زدم زینب دست و پامو چرا بستی دست و پامو باز کن عوضی اون گفت عوضی با من بودی منم گفتم آره با تو بودم عوضی اون گفته معذرت خواهی کن منم گفتم نمیکنم ضربدر گوشم
پارت اول
یک روز تابستانی رفته بودم بیرون شد ساعت ۱ شب برگشتم خونه هرچی مامان بابام رو صدا زدم جواب ندادن.
گفتم حتما نیستن رفتن بیرون.
با خودم گفتم ساعت ۱ شبه کجا میخوان برم بعد من با اونا اومدم خونه
یک لحظه شک بهم وارد شد.
دیدم از زیر زمین صدا حیغ میاد و دیدم صدا یکی از دوست صمیمیم میاد می گفت (هستی)(هستی کمکم کن تروخدا)
من صداشو واضح نشنیدم ولی دیدم داره هی میگه کمکم کن و من دیگه چارهای نداشتم گفتم برم پیشش ببینم باز چه کلکی میخواد بزنه یا چه دروغی میخواد بگه.
رفتم دیدم همونجوری داره جیغ میزنه یهو گفتم بس کن دیگه زینب چقدر جیغ میزنی یهو سرمو برگردوندم دیدم دست گذاشته روی شونم میگه با من بودی بس کن؟
منم با ترس گفتم چته ترسیدم آره من گفتم مشکلیه؟
یه خنده شیطانی زد و رفت منم ترسیدم اومد گفت دوباره هستی من دوباره ترسیدم گفت پشتتو نگاه کن منم نگاه کردم دیدم هست داره میگه خداحافظ هستی جونم قراره بری زیر خاک بمونیم منم گفتم زینب بس کن دارم میترسم دیگه اونم گفت بس کردن نیست ادامه داره......
منم یه لحظه سکوت کردم نفس عمیقی کشیدم و چشام یه لحظه بستم باز کردم به یک ثانیه هم نشد یهو دیدم نبود.....
انگاری که یکی کشته بودتش یا غیب شده بود...
دیدم مامان بابام دارن میگن تو این پایین چیکار میکنی بچه؟
منم گفتم مامان بابا این زینب ازم کمک میخواست؟
شد ساعت ۲ و من رفتم خونه دیدم صدای مامانم از طبقه بالا میاد گفت یه لحظه بیا دخترم منم گفتم باشه مامان دارم میام.
اومدم دیدم گفت گفتی زینب زیرزمین بود؟
منم با تعجب پرسیدم آره چطور مگه؟
مامانم یهو ترسید گفت با این دختره نگرد این همجنس تو نیست این دختر نیست تو رو خدا با این نگرد
من با عصبانیت گفتم مامان اگه اون پسر بود که من باهاش نمیگشتم.
گفت الان که داری میگردی.
منم یه جیغ بلند کشیدم گفتم نه اون پسر نیست اون یه همجنس خودمه که خوبم میشناسمش.
بعد از اینکه جیغ زدم یهو مامانم بیهوش شد افتاد زمین
یهو دیدم اشک داره چشمام میام گفتم مامان مامان داره نفس میکشی تو رو خدا پاشو مامان😭
شروع کردم به گریه کردن یهو دیدم زینب گفت چرا به حرف مادرت گوش نکردی من گفتم آخه به هی تو رو مسخره میکرد میگفت تو پسری اونم گفت خوب من پسرم که چی گفتم تو چرا تا الان به من نگفتی که پسری و بعد خیلی عصبی شد گفت خفه شو زد داخل گوشم و من یه چیزی بهم داد بخورم از اون موقع بیهوش شده بودم...
به هوش اومدم دیدم روی تختی هم که دست و پامو زینب بسته یهو داد زدم زینب دست و پامو چرا بستی دست و پامو باز کن عوضی اون گفت عوضی با من بودی منم گفتم آره با تو بودم عوضی اون گفته معذرت خواهی کن منم گفتم نمیکنم ضربدر گوشم
- ۲.۴k
- ۱۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط