رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
پارت 30
آرمیلا
از قضا اونی که خورد به دختره داداش خل خودم بود از سرودماغ دختره خون میومد اما ساشا تا از روش پاشد شروع به حرف مفت زدن کرد ،ساشا:هوی بیشعور چشات کجاست مگه کوری احمق منو به این بزرگی نمیبینی دختره لوس
کمی فکر کرد وباتعجب به دختره نگاه کردو گفت ،ساشا :عجوزه شکل عجوزه هایی خیلی زشتی خداییش فکر کردی کی هستی که با من برخورد میکن
حرفش تموم نشده بود که آدرینا از جاش بلند شد وگردنشو گرفت محکم کوبید به دیوار سفت گردنشو فشار داد وگفت
آدرینا باخشم فراوان :پسره ی احمق بیشعور آخه گوسفند من چی میدونستم که تو از خود راضی الدنگ عین یه گاو که جلو چشاش پارچه قرمز گرفته باشن سرت میندازه بودن در زدن عین یه خر وارد میشی آخه اسکل تورو چه به این جور جاها باید بری بشینی خونت مامانت برات قصه بگه گوسفند ] رنگ چشمای دختره همون بود اما بطرز عجیبی رگ های قرمز داخل چشماش پدیدار شد و باخشم گردن ساشا رو می‌فشرد ساشا رو به کبودی بود که بابابزرگم و بابای دختره بساطت کردن و از هم جداشون کردن منم این وسط بیخیال سرم تو گوشیم بود و هرزگاهی یه نگام بهشون مینداختم [نویسنده:خسته نشی واقعا 🙄🙄]آقای مرادی از ساشا پرسید
کوروش :پسرم تو اینجا چیکار میکنی بگو با کی کار داری بگو ببینم چرا انقد هول زده وارد شدی
ساشا :بنده ساشا سلطانی هستم
نگاه مرد روی یه من وپدربزگم ردوبدل شد ودوباره یه ساشا گوش داد
ساشا :نوه ی جناب سلطانی بزرگ و برادر خانم سلطانی که الان پیش شما تشریف دارن میخواستم یه چیز مهم بگم وبرم همین ولی مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم بابت حال وضع این دخترم متاسفم آدم عاقل که پشت در واینمیسته ]
آدرینا باخشم :پدر این پسره رو بکش قلبشو بده خوراک سگام شن
بعدا فورا بیرون رفت ساشا با دهن باز به بیرون رفتن اون دختره نگاه میکرد وبعد برگشت وخیلی آروم گفت
ساشا :خیلی ببخشید واقعا نمیخواستم به دخترتون آسيب بزنم الانم فقط داشتم شوخی میکردم انگار که زیاد روی کردم خیلی ببخشید
مرد به ساشا نگاه مهربونی انداخت وبا یه پیش میاد خیلی راحت ساشا رو بخشید بعدا نشست رو میزش و به ساشا گفت راحت باشه و کارشو بگه وخودشم به طرز عجیبی به فکر فرو رفت
ساشا با نگرانی وحسودی کلامی:آقاجون خواهر بابا رفته از شیرین خانم خواستگاری کنه رفته مطبشون اگه دیر بجنبیم بابا زن گرفته ها ،بعدم مگه مادر من برجسته ترین وشجاع ترین زن خاندان نبود پس دلیل نمیشه که شوهرش یعد مرگش به این سادگی ازدواج کنه نباید بزاریم مامان توی اون دنیا عذاب بکشه تورو خوا آقا جون کار بکن
آرمیلا:یکی نیست بگه به توچه اصلا این همه سال کع بابا ی بیچاره من تنهاست باید یه تیکه گاه داشته باشه نمیشه که تنهایی بار زندگیو به دوش بکشه پسره ی چلمنگ پدر من 8 سال که تنهاست مطمئنم که مادرم اینجوری راضی تره چون عشقی که مادر به بابا داشت رو همه شاهد بودیم
آقا جون با عصبانیت ببخشیدی گفت وجلسه رو به من واگذار کرد وخودشم رفت ولی ساشا رو نبرد به ساشا گفتم تا پایان جلسه بیرون منتظر باشه بعد اتمام جلسه به سمت خروجی حرکت کردم ساشا رو ندیدم انگار که رفته بود پیش بادیگاردها سرمو یه لحظه برگردوندم که جمعیت عظیمی یه وشرکت جمع شده بودند حس ششم میگفت که حتما ساشا اونجاست و دسته گلی به آب داده از اونجا که حس ششم خیلی قوی بود به سمت جمعیت حرکت کردم بله ساشا باز با دختر مرادی دعواش شده بود ولی اینبار تا می‌خورد کتک خورده بود دختره به ا جبار بادیگارد اش واعضای شرکت از ساشا جدا شد به من که رسید خیلی بد گفت متاسفم وسری تکون داد یه تکیه کامل ساشا رو بادیگاردها آوردن توی یه ماشین وبه سمت خونه حرکت کردیم
*پایان فلش بک *


عجب گذشته پیچیدی بود
واقعا ساشا کم داره
مگه نه 😁😅
دیدگاه ها (۰)

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت 31 آرمیلا اینق...

یادش بخیر 💖

خرج کنید خرج خرج کنیییییید

🖤🩶

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت 21[اینبار یادم...

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت 27آدرینا آرمیل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط