چیزی به او گفتم خندید و بین خندههایش گفت دیوونه و ب

چیزی به او گفتم، خندید و بین خنده‌هایش گفت: «دیوونه!» و باز خندید، می‌خواستم بگویم خب مگر می‌شود فرد عاقل، صدای خنده‌های تو را بشنود و از سر ذوق دیوانه نشود؟
ولی سکوت کردم؛ دیوانگی را ترجیح دادم به قطع کردن ریتم خنده‌های شیرینش، و من دیوانه شدم، دیوانه‌ی او.
دیدگاه ها (۱)

محبوبِ من !میدانی؟!زن بودن عجیب میچسبدوقتی تو آنقدر در من ری...

در جایی زندگی می کنیمدختر بلند بخندد، حیا ندارد!پیش قدمِ عشق...

مگه ما هم دیگه رو دوست نداشتیموهمه حسودیشون نمی شد به این هم...

بهم نگو "استراحت کن، تا خوب شی"باهام حرف بزن، تا خوب شممن بی...

سه پاتر(درخواستی) P3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط