حکایتی بسیار زیبا
حکایتی بسیار زیبا ......
♥•٠·
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان رفت پیش عمو و گفت عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری ....
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است !
گفت: عمو هر باشد من میپذیرم !
عمو گفت : در شهر بدیها ( مدینه ) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو ، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ؟
گفت : اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند ، جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد به بالای تپه ی شهر مدینه که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است به نزدیک جوان رفت گفت ای مرد عرب تو علی را میشناسی ؟
گفت : تو را با علی چکار است ؟
گفت : آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است .
گفت : تو حریف علی نمی شوی !!!
گفت : مگر علی را میشناسی؟!
گفت: بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ؟!
مرد عرب گفت : قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من....
گفت : خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست !
مرد عرب گفت : اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم ، اول بگو چی برای شکست علی داری ؟
گفت : شمشیر و تیر و کمان و سنان پس آماده باش.....
جوان خنده ایی بلند کرد گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید گفت اسمت چیست؟
مرد عرب جواب داد عبدالله بعد پرسید نام تو چیست گفت فتاح ، با شمشیر به عبدالله حمله کرد در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید گفت چرا گریه میکنی ؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آماده ام تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم......
مرد عرب جوان را بلند کرد گفت بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر ...
جوان گفت : مگر تو که هستی ؟
مرد عرب گفت :منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب اگر من بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود .....
جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد گفت من میخواهم از امروز غلام شما شوم یا علی
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب علیه السلام
یا علی به حق قنبرت دست ما هم بگیر ، بر جمال مولا امیرالمومنین علی علیه السلام صلوات
---------------------
♥•٠·
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان رفت پیش عمو و گفت عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری ....
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است !
گفت: عمو هر باشد من میپذیرم !
عمو گفت : در شهر بدیها ( مدینه ) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو ، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ؟
گفت : اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند ، جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد به بالای تپه ی شهر مدینه که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است به نزدیک جوان رفت گفت ای مرد عرب تو علی را میشناسی ؟
گفت : تو را با علی چکار است ؟
گفت : آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است .
گفت : تو حریف علی نمی شوی !!!
گفت : مگر علی را میشناسی؟!
گفت: بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ؟!
مرد عرب گفت : قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من....
گفت : خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست !
مرد عرب گفت : اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم ، اول بگو چی برای شکست علی داری ؟
گفت : شمشیر و تیر و کمان و سنان پس آماده باش.....
جوان خنده ایی بلند کرد گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید گفت اسمت چیست؟
مرد عرب جواب داد عبدالله بعد پرسید نام تو چیست گفت فتاح ، با شمشیر به عبدالله حمله کرد در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید گفت چرا گریه میکنی ؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آماده ام تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم......
مرد عرب جوان را بلند کرد گفت بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر ...
جوان گفت : مگر تو که هستی ؟
مرد عرب گفت :منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب اگر من بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود .....
جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد گفت من میخواهم از امروز غلام شما شوم یا علی
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب علیه السلام
یا علی به حق قنبرت دست ما هم بگیر ، بر جمال مولا امیرالمومنین علی علیه السلام صلوات
---------------------
- ۳.۰k
- ۱۹ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط