غزلی بینظیر از استاد شهریار

غزلی بی‌نظیر از استاد شهریار:

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا، گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر، تو را ای مه کنعان که مرا
ناله هائی‌ست در این کلبۀ احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کِشی پای از سر
مَنَت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پستۀ خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمۀ حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته‌ست همای شوقم
به هواداری سروی‌ست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سرخط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یأس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع، پریشان که مپرس...

💠 #شهریار 💠
دیدگاه ها (۸)

💠 ترکی : حیدربابا !دوْنیا یالان دوْنیادی سلیماننان ، نوحدا...

شما فقط یکبار زندگی می کنید ؛اما اگر درست زندگی کرده باشید ،...

براے دوستـ داشتن انســان هاتنــها یڪ راه وجــود داردآن هــم ...

آنقدر که تـــ♥ ــو را میخواهَم٬ بودنِ خــودم را نمیخواهمچـِق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط