حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

‍ حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی
دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت
من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

به باغ همسفران
#سهراب_سپهری

#کتاب
دیدگاه ها (۹)

بادها را به تو هدیه می‌ کنمو باران راو برترین شعرم را که تنه...

سپاسگزارم خدای منخنده را برای دهان اواو را به خاطر منو مرا، ...

عشق این است که مردمما را با هم اشتباه بگیرندوقتیتلفن با تو ک...

مثلاً روی آدمهای انتخابیِ مانیک گزینه ی جستجو بود؛میگَشتیمِش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط