پارت پنجم
پارت پنجم:
داستان از دیدگاه یونگی: با جیمین در زیر شیروانی خونه مادربزرگش نشسته بود و صندوقچه چوبی وسایل کهنه و قدیمی خودش که در کودکی ازش استفاده میکرد که الان در زیرشیروانی خونه مادربزرگش بود رو میگشت و وسایل کودکیش که ازشون استفاده میکرد رو به جیمین نشون میداد و جریانشون رو تعریف میکرد ، برخی اوقات میخندیدن و گاهی اوقات بغض میکردند . یونگی دستش به دفتر نقاشی کودکیاش خورد ، برداشت و جلوی پایش روی زمین گذاشت ، نیم نگاهی به جیمین انداخت و با لبخند گفت: این دفتر نقاشی بچگی هامه ، وقتی بچه بودم ، خواهران پشت سر هم شوهر کردن و رفتن ، منم که به یه خانواده پر جمعیت عادت داشتم ، یهویی تنها شدم ، اون موقع پدرم این دفتر نقاشی رو بهم داد تا آرزوهام ، دلتنگی هام ، ناراحتی هام رو توش نقاشی کنم ، وقتی مامانم بهم گفت قراره بیام دگو ، برنامه داشتم در این دفتر خونه خودمون در سئول رو نقاشی کنم اما با وجود تو نیازی به این کار نمیبینم . جیمین لبخند ملایمی زد ، براش سخت و ناراحت کننده بود که به پسر بچه مقابلش بگه که قراره نقاشی جیمین هم در این دفتر کشیده خواهد شد و اونم یونگی میکشه . با امروز سه سال پشت سر هم بود که در دگو با یونگی میماند و قرار بود هفته بعد برای همیشه یونگی به سئول برگرده . جیمین دستش رو روی صورت یونگی گذاشت و نوازشش کرد، جیمین گفت: یونگی سوالی دارم . یونگی دستش رو روی دست جیمین که روی صورتش بود گزاشت و گفت: میشنوم. جیمین گفت: اگه ، اگه ، یه روزی من از پیشت برم ، من یادت میمونم و هنوزم عاشقم میمونی؟ یونگی اخم کرد و گفت: این چه حرفیه تو همیشه قراره پیشم بمونی. جیمین ده دلش آرزو کرد ای کاش حرف یونگی حقیقت داشت ولی اینطوری نبود ، گفت : فقط یه سواله . یونگی گفت: من تا هنگام مرگم تورو فراموش نمیکنم ، حتی بمیرمم هم فکرت نمیره از سرم ، من همیشه عاشقت میمونم اینو فراموش نکن . جیمین یونگی رو بغل کرد و گفت: منم همینطور کوچولو. یونگی از این مدل صدا زدن جیمین خجالت کشید ، همون موقع مادربزرگش برای ناهار یونگی رو صدا کرد و باعث شد که اونا از زیر شیروانی خارج بشن و به پایین برن .
سلام پارت پنجم 💟
داستان از دیدگاه یونگی: با جیمین در زیر شیروانی خونه مادربزرگش نشسته بود و صندوقچه چوبی وسایل کهنه و قدیمی خودش که در کودکی ازش استفاده میکرد که الان در زیرشیروانی خونه مادربزرگش بود رو میگشت و وسایل کودکیش که ازشون استفاده میکرد رو به جیمین نشون میداد و جریانشون رو تعریف میکرد ، برخی اوقات میخندیدن و گاهی اوقات بغض میکردند . یونگی دستش به دفتر نقاشی کودکیاش خورد ، برداشت و جلوی پایش روی زمین گذاشت ، نیم نگاهی به جیمین انداخت و با لبخند گفت: این دفتر نقاشی بچگی هامه ، وقتی بچه بودم ، خواهران پشت سر هم شوهر کردن و رفتن ، منم که به یه خانواده پر جمعیت عادت داشتم ، یهویی تنها شدم ، اون موقع پدرم این دفتر نقاشی رو بهم داد تا آرزوهام ، دلتنگی هام ، ناراحتی هام رو توش نقاشی کنم ، وقتی مامانم بهم گفت قراره بیام دگو ، برنامه داشتم در این دفتر خونه خودمون در سئول رو نقاشی کنم اما با وجود تو نیازی به این کار نمیبینم . جیمین لبخند ملایمی زد ، براش سخت و ناراحت کننده بود که به پسر بچه مقابلش بگه که قراره نقاشی جیمین هم در این دفتر کشیده خواهد شد و اونم یونگی میکشه . با امروز سه سال پشت سر هم بود که در دگو با یونگی میماند و قرار بود هفته بعد برای همیشه یونگی به سئول برگرده . جیمین دستش رو روی صورت یونگی گذاشت و نوازشش کرد، جیمین گفت: یونگی سوالی دارم . یونگی دستش رو روی دست جیمین که روی صورتش بود گزاشت و گفت: میشنوم. جیمین گفت: اگه ، اگه ، یه روزی من از پیشت برم ، من یادت میمونم و هنوزم عاشقم میمونی؟ یونگی اخم کرد و گفت: این چه حرفیه تو همیشه قراره پیشم بمونی. جیمین ده دلش آرزو کرد ای کاش حرف یونگی حقیقت داشت ولی اینطوری نبود ، گفت : فقط یه سواله . یونگی گفت: من تا هنگام مرگم تورو فراموش نمیکنم ، حتی بمیرمم هم فکرت نمیره از سرم ، من همیشه عاشقت میمونم اینو فراموش نکن . جیمین یونگی رو بغل کرد و گفت: منم همینطور کوچولو. یونگی از این مدل صدا زدن جیمین خجالت کشید ، همون موقع مادربزرگش برای ناهار یونگی رو صدا کرد و باعث شد که اونا از زیر شیروانی خارج بشن و به پایین برن .
سلام پارت پنجم 💟
- ۲.۸k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط